Wednesday, December 22, 2010

معرّفی کتاب: تاریخ هرات



برگهای نویافته از دفتری زرین
نام و مشخصات کتاب، چنانکه در پشت جلد آمده است:
تاریخ هرات (دستنوشتی نو یافته)، به احتمال از شیخ عبدالرّحمن فامی هروی (472-546هـ. ق)، نسخه برگردان به قطع اصل ِ نسخۀ خطّی کتابخانۀ شخصی ِدکتر محمد حسن میرحسینی، کتابت: سدۀ هفتم هجری، با مقدّمۀ محمد حسن میرحسینی- محمد رضا ابویی مهریزی، با پیش گفتار ایرج افشار
تهران – مرکز پژوهشی میراث مکتوب – 1387.
0-0-0-0-0-0-0-0
چنانکه جناب استاد ایرج افشار در پیش گفتار یاد کرده اند « این متن تاکنون شناخته نبوده و نسخه ای ازآن را هم کسی نمی شناخت. دربارۀ این که می تواند تألیف ثقة الدّین عبدالرّحمن فامی باشد، آقایان میرحسین و ابویی کوشش خود را کرده اند و حتّی به این مبحث هم وارد شده اند که دو فامی مؤرّخ هم نسبت بوده اند: یکی همان ثقة الدین (درگذشته در 546هـ) و دیگری شهاب الدین عبدالله، مدح کنندۀ عزّالدین عمر مرغنی (نیمۀ دوم قرن ششم) و، به درستی، انتساب متن حاضر را به فامی دومی مردود دانسته اند.
این نسخه منقول است از نسخه ای که نمی تواند منقول از نسخۀ مؤلّف بوده باشد، به دلیل اینکه کاتب در صفحۀ 94 کنار ابیاتی قید کرده است "یک مصراع در منقول عنه نبوده" و اگرچه کاتب بدین مورد توجه داشته ولی خود دقت کافی در استنساخ متن نداشته و سهوهایی را مخصوصاً در نقل سنوات مرتکب شده است که آقایان میرحسینی و ابویی متذکر آنها شده اند.
اوراق موجود حاوی قسمتی عمده از باب چهارم و بابهای پنجم و ششم است، یعنی نسخه در باب چهارم و باب ششم افتاده است. پس مشخص است که 57 برگ از قسمت موجود ظاهراً بخش عمده از باب چهارم است. پس قسمت نخست آن باب و سه باب سوم و دوم و اول و خطبۀ کتاب [ و بخش پایانی باب ششم و احتمالاً ابواب دیگر پس از آن ] مفقود شده است. »
جناب استاد افشار 34 عنوان یا موضوع مهم را که در کتاب آمده، در پیشگفتار فهرست فرموده اند و سپس در بخش ترکیب متن نمونۀ لغات و تعبیرات کهن متن را – که نشانۀ کهنگی ساختاری تواند بود ، و بنده برخی ازآنهارا دراین پایان این سطور یاد کرده، نقل کرده اند و پس از آن برخی از اماکن را به این صورت، و البته هر مطلب را یک سطر، آورده اند:
« ص5. زاغول، ص32. بویاباد...،ص 46 کروخ، ص 47 فرهادجرد، ص55. بلدی داور که شاید زمین داور است و چون از مأخذ عربی آمده چنان ضبط شده است، ص62. خاکستر، ص66. درواز، ص96. پروانه ...[آصف فکرت عرض می کند که این نام ارتباطی با ولایت پروان که در شمال کابل است ندارد، بلکه چنانکه در جایی دیگر در این مقاله نگاشته ام، از دهکده های شمالغرب هرات است]، ص103. پرونه ظاهراً همان پروانۀ (قبل)، ص103. بزّازان (محلّه ای یا بازاری از هرات، ص116. کازیارگاه (نیزص132)،ص .116 حلاباد(درهرات) [ظاهراً خدابان یا خیابان]،ص117. رخشاباد(درهرات)ص120. کریجرد،ص121. تیزان مالین، ص121. دزق ماجله[؟]، ص120. بازار جمله فروشان ([ شاید که بازار حُلّه فروشان یوده باشد] )، ص131. قلعۀ دروه و بازار درودان، ص132. کازیارگاه، ص133. بوژکان ( کذا به سه نقطه)، قلعۀ شمیران، ص152. کازارگاه.»
اشعار
«تاباب پنجم شعر عربی یا فارسی در بیشتر صفحات دیده می شود. شعرها که غالباً جنبۀ مناسبتی دارد- یعنی در بارۀ وقایع خاصی سروده شده عمدةً به زبان عربی است و در همه موارد پس از اشعار عربی ترجمۀ فارسی آن آورده شده است. گاهی شعر فقط فارسی است یا عربی [اگرهم تنها فارسی است غالباً تصریح به عرب یا عربی زبان بودن شاعر دارد]. شمار اشعار فارسی نود و نُه بیت است. وجود ابیات متعدد عربی همراه با ترجمۀ آنها به شعر فارسی بلافاصله پس از ابیات عربی، این نظر را تقویت می کند که متن حاضر به اغلب احتمال می بایست ترجمه باشد، از کتابی عربی...آقای دکتر شفیعی کدکنی هم نظرشان بر همین منوال بود. چون خطبۀ کتاب در دست نیست، نمی توان، به جز اظهار شبهه، به نظر قاطع رسید. ...»
زمان کتابت نسخه
شیوۀ خط و دایره های آرایشی و رنگین متعددی که تقریباً در همه صفحات هست، قرائنی است بر کتابت نسخه در اواخر قرن هشتم، و چون دارای اغلاط است این حدس تقویت می شود که نسخۀ «منقول عنه» هم غلط داشته است. ...» در اینجا اقتباس از پیشگفتار جناب استاد ایرج افشار به پایان رسید.
مقدمۀ کوشندگان
پس از پیشگفتار استاد ایرج افشار، کوشندگان دانشور و پژوهشگر، آقایان محمد حسن میر حسینی و محمد رضا ابوئی مهریزی، مقدمۀ مفید و ممتّعی در بیست صفحه، با استفاده از بیست و نُه منبع، که ذکر آنها در پایان مقدمه آمده است، نگاشته اند.
این موضوعات در مقدمۀ کوشندگان دانشور مورد پژوهش قرار گرفته است: گذری بر پیشینۀ تاریخ نگاری هرات از آغاز تا پایان سدۀ نهم هجری، نسخۀ حاضر، تاریخ تألیف کتاب، محتوا و فواید کتاب، منابع کتاب، نام کتاب و مؤلّف آن، انشای کتاب، خصوصیات نسخه (1. ویژگیهای ظاهری و تزیینی نسخه،2. سهوها و نادرستیهای نسخه، 3. دستکاری نسخه) و سپاسگزاری ( از استاد ایرج افشارو دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی به خاطر بررسی نسخه و راهنماییهای علمی و از جناب آقای اکبر ایرانی مدیر مرکز پژوهشی میراث مکتوب و همکاران ایشان به خاطر نشر کتاب).
مواردی از این مقدمه در بحث پیشگفتار یاد شد و در اینجا به یک مورد دیگر از مقدمۀ کوشندگان اشاره می شود:
« نسخۀ حاضر
نسخۀ خطّی کهنی که چاپ عکسی آن پیش روی خوانندگان گرامی قرار دارد، نخستین بار توسط دکتر وحید ذوالفقاری پزشک فرهیخته و فرهنگ دوست یزدی در یکی از عتیقه فروشیهای خیابان مسجد جامع یزد ملاحظه شد و به اشارۀ ایشان، دکتر محمد حسن میرحسینی، استادیار رشتۀ تاریخ دانشگاه یزد، آن را ابتیاع کرده و اکنون در تملک ایشان است.
این اثر یکی از تواریخ شهر باستانی هرات است که در نیمۀ نخست سدۀ ششم هجری به رشتۀ تحریر درآمده است. از آنجا که ابتدا و انتهای نسخه افتادگی دارد، در نگاه نخست، عنوان دقیق کتاب و مؤلّف آن روشن نمی گردد، اما با توجّه به آن که موضوع کتاب، پیشینۀ شهر هرات در خراسان است، از این رو می توان آن را تاریخ هرات نامید.» در اینجا استفاده از مقدمۀ کوشندگان به پایان رسید.
ارایۀ این کتاب به صورت عکسی از نسخۀ خطی، خدمتی ارزشمند به پژوهشگران تاریخ هرات و عموماً برای اهل تحقیق و کارشناسان و محققان نسخه شناسی است، زیرا در واقع بهترین امکان دیدار نسخۀ خطی این تاریخ هرات برای همه میسر شده است. اکنون به گزیده هایی از متن کتاب برای استفادۀ شیفتگان تاریخ هرات باستان توجه فرمایید:
تاریخ تألیف:
از نخستین سطور صفحۀ اول برگهای بجامانده در می یابیم که کتاب در روزگار سلجوقیان تألیف شده است:
"بسامانیان و ازیشا[ن] بسیمجوریان و ازیشان بمحمودیان و ازیشان بسلجوقیان وپاینده باد در میان ایشان تا ساعت قیام و قیام ساعت."(صـ1)
نشانۀ روزگار حیات سلطان سنجر و آمدن او به هرات
"... جمله در قلعه محبوس بودند و اهل شهر در محنت تمام، تا خدای تعالی همه را فرج فرستاد بقدوم رایات مبارک حفها الله بالنصر و الظفر از جانب بلخ و دران وقت لقب او الملک المؤیّد المظفر المنصور عضدالدوله تاج الملّه ابوالحرث سنجر بن ملکشاه عدة امیرالمؤمنین بود، که خدای تعالی عمر او دراز گرداناد و رایت دولت او را منصور داراد و اعدا را مقهور و این دعاییست که به گفت حاجت نیست که این دعا گفته شده و به اجابت مقرون گشته .... از بهر نصرت دین و خشم و عصبیتی که از جهت خدای تعالی او را پیدا شده بود، به هرات آمد در رجب سنة ثلث و تسعین [ و خمسمائة ] و هم در ساعت که بیامد برشهر مستولی شد..."
نشانه هایی از احتمال ترجمه از تازی
این که تمام اشعار نقل شده به عربی بوده است یکی از دلایل عربی بودن اصل تالیف تواند بود. نیز برخی عباراتی هست که بیشتر تبعیت از قواعد عربی را نشان می دهد تا شیوۀ فارسی دری را. در زیر به چند نمونه از این عبارات اشاره می شود:
-" وپاینده باد در میان ایشان تا ساعت قیام و قیام ساعت (صـ1)
- مهتران کشته می شدند و بزرگان باطل می گشتند (صـ4)
- و بزرگان باطل می گشتند ( و ابطلوالابطال)
- رای آنست که به ابن الزبیر نامه نویسی و از وی درخواهی
- فتنه در خراسان پیدا آمد [ ظهرت الفتنة بخراسان]
- بکار پادشاهی قیام کرد، قیام کردن مرد بیدار (صـ98)
- ایشان را برجوانمردی میداشت و بربذل و سخا بعث می کرد (صـ 5)
- چغانی را همه جا صغانی ترجمه کرده می توان چنین گمان برد که مترجم با چغانی و چغانیانیان آشنا نبوده است. مثلا --- صفحات 82-84
- می کشت و می گرفت و باطل می کرد (صـ4)
چند واژۀ فارسی یا عباراتی که برخی ازآنها با توجه به زبان گفتار هرات درخورمقایسه است:
بیاگاهانید: با خبر ساخت(صـ2)
باکشان ناید (ترجمۀ لم یتهیّبوا)(صـ4). امروز نیز گویند: آنان را باکی نیست
دیو – ترجمۀ شیطان (صـ 7)
کشاده کرد: فتح کرد(صـ12)
ازار(15). در کابل و بلخ ازار به معنای تنبان و شلوار
با هم آرد: به نظم آرد (15). گویند به هم آورد یا بر سر هم آورد. یعنی پیوسته ساخت و مرتب کرد.
گذشته شد: درگذشت، وفات کرد (17)
موی فروشاند: شانه کرد (17)
بدرود: وداع (31)
زخ (باید جهد کنی تا این زخ از بن برکنی) (31) این کلمه در هرات و کابل هنوز به کار می رود. زخ برآمدگی و ناهمواری که بیشتر در مورد چوب به کار برند. در کابل اصطلاح زخ بلوط به معنای همراه ناموافق و در هرات چوب بی زخ یعنی چوب راست و بدون زواید درشت. نیز زخ در کابل به معنای زگیل در پشت دست که آن را در هرات میخچه گویند.
ناهمواری: جور و درشتخویی (33)
فراکارگل: بر گلکاری(33)
پوشیده کند: دفن کند، نهان کند (41)
روشنی و آشنایی (ص49). گویند: آشنایی به روشنایی افتاد. یعنی همدیگر را خوب شناختند.
نان خشکارد (صـ52). در هرات نان خشک یعنی نان بدون نان خورش.
نواسگان(عمرو ... به سیستان چیزی نوشت به نواسگان خویش) (صـ57)
کاهلی کردند (تنبلی کردند). این عبارت به همین صورت به کارمی رود. نیز می گویند کاهلی ام کرد، یعنی تنبلی و غفلت کردم.
هنوز به حدّ بلاغت نرسیده (صـ90). در هرات نیز گویند: به حدّ ِ خود نرسیده.
رسته : از آن جمله رستۀ بزازان پیوستۀ مسجد جامع و آن معروفست به رستۀ سمجور (سیمجور) (صـ102-103). اکنون عبارت راسته بازار به کار می رود.
لشکرکش(سپاهسالار)،(صـ83) لشکرکشی (سپاه سالاری) (صـ86 و 87)
جای گیر: مؤثّر – البته آن سخنها بنزدیک او جایگیر نیامد (صـ105). در هرات گویند این سخنان جایی را نمی گیرد.
گوشوانان : عبدالله گوش وانان برراه نصب کرده بود که از قدوم من او را خبر دادند. (صـ119)
کُشش: بعد ازاین ذکر واقعۀ کازیارگاه کرده شود و آن کشش عظیم بود. (صـ116)
به فریاد برآمدن: مردم از گرسنگی بفریاد برآمدند. (صـ123). هنوز این عبارت در هرات به کار می رود.
کری: جریب؟ نرخ یک کری زمین بغوره بسی درم بازآمد. (صـ 124)
دربندان: در بروی مردم بستن و آنان را شهربند یا قلعه بند ساختن. ... ملوک سلجوق به هرات آمدند کرت دوم در شوال سنه تسع و عشرین و اربعمایة و اهل آن را دربندان دادند. (صـ125)
آتش افتادن: از آن جمله آتشی بود که در بازار حله فروشان افتاد در شب بردر مسجد جامع و در شهور سنه اثنی و سبعین و اربعمایة. (صـ127)
گران – گران شدن نرخ: در سنه اربع و مایة طعام بغایت عزیز شد و نرخ گران شد (صـ118)
تیرماه: (خزان) چون به تیرماه انحطاط او پیدا آید با او برابر همه چیزها در انحطاط افتد و پژمرده گردد و طبیعت مرگ که سردی و خشکیست قوی شود. (صـ141). امروز نیز در هرات تیرماه به معنای خزان و پاییز است حتی میوه هایی که در خزان به بر می رسد آنها را تیرمایی (تیرماهی) گویند.
مرگ کهتر: و مردمان به مرگ کهتر، که آن خوابست، بمیرند. (صـ142). در هرات مثلی هست که (مرگ برادر خواب است)
دست تنگی ( بلهو و شرب مشغول می بود تا دست تنگی بدو راه یافت)(صـ71). امروز نیز گویند دستم تنگ است؛ از دست تنگی مجبور شدم خانه ام را بفروشم.
سر او ببریدند (کشتند) (صـ87). به همین صورت امروز نیز به کار می رود.
سربالا ( درلهجۀ هروی در برابر سرشیوه یا سراشیب) (صـ 59)
دستی فراهم دادن: مرتّب و منسجم شدن (چون کار ملکی او دستی فراهم داد و مستحکم شد...)(صـ 75)
توبره (توبرهاء تهی که از سر اسب فرو می کردند، پیش او می آوردند)(صـ61)
ندهمی (و الاّ شما را درد سر ندهمی)(صـ62)
هلاک شدمی: چندان بزده اند که نزدیک بود که هلاک شدمی (صـ62)
بازکردن میوه: درین باغ رفتم و از میوهاء آن قدری باز کردم (صـ63). امروز باز کردن در باغ بیشتر در مورد انگور به کار می رود.
نه دست جامه: نه دست جامه به زربافته (صـ65). دست امروز نیز در هرات واحد شمارش لباس است؛ مثلاً گویند برای او بیست دست رخت آورده اند.
پای داشتن: دوام و استقرار( صـ74) جادار پادار به معنای ثابت و پایدار به کار می رود.
هرگره که او زدی، هیچکس گشاده نتوانستی (صـ 104) کنایه و مثلی است که هنوز هم به کار می رود.
در زیر پای کشته شد: ... و زیادت از صد مسلمان در زیر پای کشته شد. (صـ130). به همین صورت به کار می رود و شلوغی و ازدحام را می رساند.
بیرون آوردن برگ: آب در جویها روان شود و درختها برگها بیرون آرند....(صـ141).

گلچینی از مطالب کتاب تاریخ هرات (دستنوشتی نو یافته)
در معنی نام خراسان
مشرق آفتاب خراسان است و نام او خود براین دلیل است و از اینجا مشتق است که خراسان جهت آفتاب باشد زیرا که عجم آفتاب را خور گویند و جهت را آسان...(صـ143).
[این عبارت ابیات فخرالدین اسعد گرگانی را به یاد می آورد:
زبان پهلوی هرکو شناسد
خراسان آن بود کاز وی خور آسد
خراسان را بود معنی خورآیان
کجا زو خور برآید سوی ایران]
... تفال می گیرم لفظ مشرق را که چراغ زمین و شمع خلایق است. (صـ 145)
در وصف خراسان و خراسانیان
خراسانیان آزادگانند( اهل آن احرار باشند)
از مفاخر خراسان دیگر آنست که بیشتر شهرهای آن را به صلح گشاده کرده اند، نه به جنگ؛ اهل آن احرار باشند . مالک تن خویش و زمینهاء خویش؛ و چون اهل عراق و شام نیستند که آن بلاد به جنگ گشاده شده است. (صـ146)
هرات - شاه خراسان
هرات را یاد کردند به نزدیک ابی برزه، او گفت که آن شاه خراسان است و ازآن ِ جبال و ازآن ِ عراق. (صـ146)
... (روایت کنند) از اصحاب ابن بریدة بن الحصیب که هر چیزی را بلندی و رفعتی است و بلندی و رفعت خراسان در هرات است (صـ146)
حاتم بن اسمعیل روایت کند از ابوعبدالله جعفربن محمد الصادق – اواز پدر خود که او گفت: چون به خراسان روید در کاهل او فرود آیید، یعنی میان دوش او، گفتم: کاهل او کدام است؟ گفت: شاه یعنی هرات و جبال آن(صـ147)
هرات را کاهل خراسان بدان سبب گفته اند که آن آتشکدۀ خراسان بوده است(صـ147).

نام چند موضع در هرات
پرونه:
پروانه دهکده ایست در شمال هرات: محاربت میان او (ابوالحسن محمدبن ابراهیم سیمجور) و رضی در پرونه بود.(صـ103). صورتی از تلفظ پروانه است و پروانه همین اکنون یکی روستاهای شمال غرب شهر هرات است و نزدیک ترین روستا به پرونه روستای ده شیخ است. به همین دلیل گویند: ده شیخ و پروانه.
کازیارگاه
بعد ازاین ذکر واقعۀ کازیارگاه کرده شود و آن کشش عظیم بود. (صـ116). هنوز هم تلفظ هراتی به گونه ای به همین صورت شباهت دارد و برخی هنگام تلفظ حرف (ز) را کسره می دهند و برخی این کسره را ژرفتر تلفظ می کنند به گونه ای که به کازیرگاه شباهت پیدا می کند.
... در قهندز او (شیخ الاسلام عبدالهادی انصاری) را دفن کردند و بعد ازان به کازیارگاه بردند.(132)
رباط پی و مسجد فوشنج
ابن عباس گفت: از رسول صلی الله علیه و سلّم شنیدم که ابراهیم خلیل را دو مسجد بود یکی مسجد حرام و دیگری مسجد فوشنج به رباط پی (صـ153). رباط پی اکنون نیز به همین نام یاد می شود و از چیزهای بسیار معروف رباط پی فسیل هایی است که به نام مرغ رباط پی یاد می شود.
دیه خاکستر: یکی از نزدیکان گفت: در خدمت به دیه خاکستر رسیدیم(صـ62). جالب است که یکی از برجهای هرات نیز به نام برج خاکستر یاد می شده که برخی عقیده داشتند که این نام در اصل خاک برسر بوده است.
میدان خذابان (خیابان):
اما محمدنوله، میدان خذابان او ساخته است و بدو منسوب است. (صـ66). خیابان ناحیۀ خوش آب و هوایی است در شمال غرب هرات.
حکمت: تشویق مهلب بن ابی صفره فرزندان را بر جوانمردی و بذل و سخا
ای فرزندان بدانید که جامهاء شما بردیگران خوبتر ازآن آید ونیکوترنماید که برشما (صـ 5)
حکمت: از نصایح مهلب به فرزند
ای پسر حاجب عاقل گزین و دبیر ظریف، که حاجب مرد روی مرد است و دبیر او زبان او (صـ 9)
نکته – حاکمی که بوستان خراسان را شترخانه ساخت
یزیدبن مهلب در خراسان بوستان ساخته بود. چون قتیبه والی شد، آن بوستان را شترخانه کرد. مرزبان او را گفت: این بوستان یزید است، به چه معنی این را اشترخانه می کنی؟ گفت: پدر من اشتربان بود و پدر یزید بوستانبان.(صـ12)
نکتۀ تاریخی: اولین کس که به خراسان رسم استخراج آورد یزید [بن مهلب] بود.(صـ12)
نکته: یزید را در بصره سرای نبود. او را گفتند: سرای نسازی؟ گفت: در بصره سرای من ساخته است و آن زندانست یا سرای امارت. گفت: هرگز دربصره نیایم، مگر که امیر باشم یا اسیر.(صـ18)
نکته: حاکم خدا ناترس: چنین گوید یونس بن اسحق که یزید بن مهلب را دیدم، آنگاه که گرگان گشاده شد، برشتری نشسته، و دو برد پوشیده، با ازاری و ردایی. پدر را گفتم که یزید را نمی بینی که از تیر نمی ترسد؟ پدر من گفت: ای پسر! او از خدای هرگز نترسیده است؛ از آدمیان کی ترسد؟ (صـ14-15)
داستان ازدواج هند دختر مهلب با حجاج
حجاج بن یوسف بفرمود ابن القریه را تا هند دختر مهلب را به جهت او خطبه کند به سه کلمه، ابن القریه
به سرای هند آمد و گفت: ارسلنی من تعرفون – یخطب الیکم من تعلمون – ببذل الیکم ما تسألون: مرا فرستاده است آنکس که اورا می شناسید و خطبه می کند آنکس که می دانید و می دهد آنچه می خواهید. و او مهتر جمله زنان شهر خود بود. و عادت داشت که چون نماز بامداد بگزاردی، بر مصلّی نشسته بودی و سبحه از جواهر در دست و تا به وقت آفتاب برآمدن تسبیح می گفتی. چون فارغ شدی، آن سبحه را به صدقه دادی. و همچنین هرروز. یک روز حجّاج به نزدیک او درآمد، درحالی که او حمل داشت. دید دست برشکم خود نهاده و این بیت [کذا و ابیات صحیح است] را می خواند: ...[ترجمه]
هست هند الاّ نژادی مادیان نیک اصل؟
استری بروی فتاده پرشده زو مادیان
گر نژادی کرّه ای آرد هنر از مادراست
وریکی بداصل آرد عیب آن از فحل دان
[ در اصل والانژادی است و بعید نیست که در نسخۀ اصل این کلمه نژاده بوده باشد که ترجمۀ امهره و مهر است ]
حجاج بشنید بغایت برنجید و درخشم شد، و ابن القریه را بنزدیک او فرستاد و کابین او بداد و فرمود که اورا بدو سخن طلاق ده. ابن القریه بنزدیک او آمد و گفت: ...[ترجمه] زن من بودی اکنون از من جداشدی و این مهر توست. او گفت: خوشدل نبودم آنجا که بودم و رنجور نشدم از جدایی و این مال بدین بشارت به تو بخشیدم. (صـ5-7)
سوگند ددمنشانۀ یزیدبن مهلب:
[یزید] بگرگان رفت در سنه ثمان و تسعین، و ناحیت نسا ناگشاده بمانده بود، آن وقت آنرا گشاده کرد؛ بعدازان عاصی شدند، دیگربار گشاده کرد، و دوازده هزارکس را ازیشان بکشت. و سوگند خورده بود که به خون ایشان آسیا بگرداند و آرد کند و از آن آرد نان خورد. خون نمی رفت. او را گفتند: خون می بندد و امکان ندارد که تنها برود. بفرما [ اصل: بفرمان] تا آب بروی فکنند. چنان کرد و آرد کردند و از آن آرد بخورد و سوگند خود راست کرد. و شش هزار کس از اهل نسا برده برد و بشارت نامه به سلیمان نوشت! (صـ12-13)
نکته، شش روز کم باشد!
وکیع (والی خراسان) مردی بود بدحرکات [با] نخوت و دماغی عظیم و حماقتی بکمال، تا بحدی که یک روز می گفت شنیده ام که خدای تعالی آسمانها و زمینها را در شش سال آفریده است. کسی از حاضران گفت: یا در شش روز. گفت: آنست که من به اول گفتم، که به شش روز اندک باشد. (صـ24)
گنداباد و بویاباد
چون ابومسلم...به نیشابور رفت در صفر سنه احدی و ثمانین و مایه (181) و بفرمود تا محلّت بویاباد را ویران کردند و سبب آن بود که او وقتی که در سِر دعوت می کرد، بر سبیل احتیاز به نیشابور رسید. و عرب آنجا منزل کرده بودند و ساکن گشته و مردمان را می گرفتند و به زور و ناهمواری بر عمارت می داشتند. ابو مسلم را بگرفتند و فراکارگل کردند. ابومسلم پرسید که این محلّت را چه گویند؟ گفتند: بویاباد. گفت: زودا که من این را گنداباد گردانم.(صـ 32-33)
پیر شش سالۀ هراتی!
ابومسلم ازپیری از اهل هرات بپرسید که تو چندساله ای؟ گفت: شش ساله. گفت: چگونه باشد و تو مردی پیری. گفت: ای امیر! عمر آن دانم که در ایمنی و فراغت باشد و ما در عهد ولایت تو از از ظلم ایمن گشتیم ... و این مدت شش سال بیش نیست. (صـ36)
زیارت عبدالله بن طاهر در روز آدینه
زکریابن دلویه هر آدینه به زیارت گور عبدالله طاهر شدی و راه او بر گور استاد احمد حرب بود. آنجا نه ایستادی و مقام نکردی. با او عتاب کردند. گفت: علم احمد و زهد او اورا بود و بس.(صـ44-43)
داستانی از پایان کار طاهریان
خویشاوندان محمد بن طاهر و سرهنگان او به یعقوب میل کردند الا ابراهیم بن احمد الحاجی. یعقوب همه را خلعت داد و با ایشان به نیشابور رفت. و محمدبن طاهر در غفلت و بی خبری خویش. حالی ابراهیم المروزی را به نزدیک یعقوب فرستاد که اگر درین ولایت به فرمان امیرالمؤمنین آمده ای، مثال و عهد او بنمای تا ولایت به تو سپاریم. چون ابراهیم رسالت برسانید، یعقوب دست در زیر مصلّی کرد و تیغ برهنه بیرون کرد و گفت عهد و لوای من اینست. مرا بگوی ای ابراهیم که تو با بادی یا برباد؟ گفت: من آنم که برباد سبقت گیرم و هرگز برباد نباشم. بعد از آن یعقوب محمدبن طاهر را بگرفت و حبس کرد و مالهاء او بدست آورد، در شوال سنه تسع و خمسین و مایتین (259) و بگفت تا ابراهیم محمد حاجی را پیش آوردند. از وی سوال کرد که تو را چه مانع آمد که در موافقت دیگران پیش من نیامدی و بدیشان اقتدا نکردی، در نامه نوشتن به من و میل کردن بسوی من؟ او گفت: میان من و تو هرگز روشنی و آشنایی و معرفتی نبوده است که برموجب آن بتو چیزی نوشتمی. و از محمد بن طاهر شکایتی نداشتم که او را بگذاشتمی و به سوی تو میل کردمی. و نیکو نیامدی از من غدر کردن با او، با غایت احسان و نیکوکاری که اورا بود در حق من. یعقوب گفت که با چون تو مردی نیکویی باید کرد. و او را گرامی داشت و اسباب و املاک او را به هیچ چیزی تعرّض نرسانید و هرکس او را از طاهریان استقبال کرده بود، همه را بگرفت و کوشکها و سراهای ایشان را ویران کرد و مالهاء ایشان بستد....(صـ 47-49)
ویرانگری یعقوب در بلخ:
یعقوب درآن وقت که به بلخ آمد بناهاء نوشاد را خراب کرد. و آن را عباس بن هاشم بنا کرده بود بیرون بلخ براه جوزجان) (صـ 53)
احمد خجستانی یکی از برادران چهارقلو:
احمد [خجستانی] ازبادغیس هرات بود. و او چهارم آن پسران بود که در یک شکم آمدند. و گویند که پدر او به در سرای نشسته بود و کلاهی برسر او. بشارت دادند به پسری، بعد ازان به دیگری، بعد ازان به سدیگری؛ بعد ازآن به چهارمی. چون بشارت چهارم بدادند، و او این احمد بود، کلاه از سر برداشت به بشارت دهنده داد که بگیر، بند ببند ده (صـ54)
عمرو لیث صفار و دوستی امام حسین:
[ چون معتضد، خلیفۀ عباسی، عمرو لیث را بکشت] عمرو را در خواب دیدند و از وی پرسیدند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت: مرا بیامرزید. گفتند: به چه طاعت؟ گفت: من روزی، از ایام دولت خویش، بر سربالاء بودم و لشکر مرا عرض می دادند، با آلت و عدّتی که ورای آن نتواند بود، و عدد ایشان صدهزار و بیست هزار سوار بود. در دل من آمد و برخاطر من بگذشت که ای کاش من و این لشکر با این ساز و عدّت به کربلا بودمی و حسین علی را رضی الله عنهما بر دشمنان او یاری کردیمی. خدای تعالی به برکت آن اندیشه بر من رحمت کرد و مرا بیامرزید. (صـ 59-60)
داستان عمرو لیث و سرباز بی نوا:
روزی عرض می دادند؛ سواری را عرض دادند، اسب او در غایت لاغری و سستی. عمرو متغیّر گشت و گفت: مال من می ستانید و بر زنان خود نفقه می کنید و ایشان را فربه می گردانید و اسب را که براو جنگ می باید کرد لاغر می کنید. سوار گفت: جان من فدای امیر باد، اگر زن مرا برتو عرضه دارند، بی شک اسب مرا فربه شماری. عمرو را خنده آمد و بفرمود تا او را چیزی دادند و گفت: اسب خود را با بهتری بدل کن.(صـ60-61)
سیاست اسمعیل سامانی با معتضد:
معتضد [خلیفۀ عباسی] به اسمعیل [سامانی] نوشت که سیصد غلام ترک باید که به من فرستی. اسمعیل بفرمود تا هرچه در لشکر او غلامان زشت بود جمع کردند و نخاسان بخارا را بفرمود تا هم برآن منوال غلامان خریدند تا سیصد تمام شد و بنزدیک معتضد فرستاد و بنوشت که این وظیفۀ خدمتی من است هرسال در حضرت امیرالمؤمنین. (یعنی که ازین پس هرسال سیصد تن چنین غلامان خواهم فرستاد) چون بدانجا رسیدند، صفت نتوان کرد که معتضد ازیشان چه رنج دید. هر روز بتازگی ازیشان شکایتی بودی. یا کسی را بکشته بودندی، یا خسته و مجروح گردانید. بفرمود تا به اسمعیل بنوشتند که رنج مبین و حمل برخود منه به پای داشتن این وظیفه که آنچه فرستاده ای سالها را بسنده است. والسلام (صـ 73-74)
اسمعیل سامانی و آبها و مشایخ نیشابور:
چون اسمعیل بن احمد به نشابور آمد و مشایخ نیشابور را بدید، و مشاهد خیر زیارت کرد، گفت: هرگز در هیچ شهر نیامدم چون نیشابور؛ امّا چنان می بایدی که آبهاء آن در روی زمین باشد و مشایخ آن در زیر زمین، مگر اندکی. (صـ74)
یل سیستانی:
ابن الحفار [سیستانی، معاصر احمدبن اسمعیل سامانی] بغایت قوی بود تا بحدی که درم را به دست بمالیدی مهر آن ناپدید شدی. روزی بر خُم پرآب بگذشت، دست دراز کرد و برداشت و آب خورد و با جای نهاد. وزن کردند، درآن خم صدوهشتاد من آب بود. (صـ76)
نامه یا ترجمۀ نامۀ الملک الرشید عبدالملک سامانی به ابوعلی چغانی
در ایام دولت رشید[سامانی] اصفهان بگرفتند و رکن الدوله حسن بن بویه و ابوعلی صغانی با یکدیگر جمع شدند و از بکربن مالک صلح طلبیدند، برآنجمله که هرسال از ری و اطراف آن دویست هزار دینار برسانند و زحمت خود از وشمگیر زیار (درنسخه: وسمکیرزیاد) باز دارند، آنچه ازآن اوست، از نواحی طبرستان و دروقت بازگشتن تعرض ولایت ابوعلی صغانی نکنند. براین جمله ابوعلی بحضرت استطلاع رأی کرد. رشید بدو نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. نامۀ تو رسید. خدای تو را نیکو داراد و ولایت تورا. یاد کرده بودی، از آمدن رسول از ساکنان ری، و از انقیاد نمودن آن جماعت و طریق صلح و آشتی طلبیدن و جنگ و مخاشنت در باقی کردن، و آنچه خدایتعالی ترا صواب نموده است، در قبول سخن ایشان و اجابت سوال ایشان و موافقت نمودن ایشان با یکدیگر در رسانیدن مال و غیر آن از شرطها که ذکر آن کرده بودی، در معنی بوطاهر وشمگیربن زیار (درنسخه: وسمکیربن زیاد) مولی امیرالمؤمنین و در ترک اعتراض بروی، و درکارهاء احمدبن محمدبن المظفر و بازفرستادن اورا بخانۀ او و آن جمله معلوم رای ما شد. بدانک خدای تعالی ترا فروآورده است به محل بزرگ، و ترا دادست در نعمت درجۀ عالی. زمام حلّ و عقد در دست تست، و تدبیر دور و نزدیک منوط برای تو. هرچه بستانی حظیست که سود آن ظاهر است، و هرچه بدهی حقیست که نادادن آن نارواست. هیچ طلب ازان تو مذموم نیست، و هیچ رای از آن تو به تقصیر منسوب نی. هر رای که نه ازان تو باشد، نفاذ نیابد، و نام صواب برهرچه نه تو گفته باشی، اطلاق نشود. این مبرّتیست که خدای تعالی تنها ترا بدان مخصوص کرده است، و فضیلتیست که خدای تعالی ترا بدان برگزیده است. روشنایی چشم دوست ناصح تویی، و غصّۀ حلق دشمن کینه دار تویی. شیرینی تو به کام دوست می رسد و تلخی تو به حلق دشمن فرو می شود، و هردو برتو گواهی می دهند که درهرکار که تو بر دست گیری و آغاز کنی معتمد و امین باشی، و ازهرچه بازباشی، تهمت و غرض را برتو راه نباشد. و ما حمد و ثنا می گوییم خدای را که بعد ازآنکه ترا بدین مفاخر محتظی و منفرد آفریده است، دوست دولت ما کرده است، پیش ازاین، و ناصح آن بعد ازاین. دولت را بتو فخر است، و تهنیت گفتن ملکت را بوجود تو واجب. و امّا بعد، آنچ تو صواب دیده ای از صلح، ما همان صواب می بینیم، و به هرچه تو اجابت کرده ای ما اجابت می کنیم و یقین می دانیم که خیر و برکت درآن باشد. هم بررای درست و صواب خود برو، که تو یاری یافته ای از توفیق ایزدی، و نگاه داشته ای از آفات عالم به حفظ و عنایت او. و خیرات برتو میسّر کرده است، و ترا از همه گزندها نگاه داشته. و ذلک فی رجب سنه اربع و اربعین و ثلثمایه (344)(صـ83-86)
شرح وصیت الملک السدید منصوربن نوح سامانی و پایان کار او
چنین روایت کنند که چون سدید را وفات نزدیک آمد، کس فرستاد و پیران حشم و اعیان لشکر و خداوندان عقل و رأی را حاضر کرد. جمله چهارصد کس بودند و ازین جمله جمعی اختیار کردند و... ما را در سرای بردند. چون در دهلیز آمدیم، زنان دیدیم، جامه ها دریده و مویها باز کرده و رویها خراشیده؛ چون در خانه شدیم، سدید را دیدیم: حال بروی تنگ آمده و خادمی پشت او را بخود باز گرفته و خانه را جامهاء سیاه افکنده و نهالین را پر مرغ درآکنده. چون چشم ما برو افتاد، بوسه برزمین دادیم و رویها در خاک مالیدیم و گریستن آغاز کردیم. اشارت کرد که ساکن شوید و خاموش باشید. پس گفت که شما درین دولت زاده اید و ازین نعمت بزرگ شده؛ اگر ما بجای شما نیکویی کردیم، نیکویی کردن، ثنا و شکر حق باید گزارد و اگر بدی کردیم، خدای تعالی عفو کند و بیامرزد؛ و خدای تعالی غایت هرزنده و نهایت کارهرآفریده ای مرگ و فنا را کردست و این ابوالقسم نوح ولی عهد ماست و بهترین فرزندان. باید که حق نعمت بگزارید و به شرایط خدمت قیام نمایید و در ولای او متعصّب باشید و پناه با خدای دهید که یار و دوستدار شما اوست؛ نعم المولی و نعم النصیر. بانگ از میان ما برخاست و گفتیم: اگر قبول کنید جانها فدا کنیم و اگر زندگانی تو به مال نگاه می توان داشت، از سر مالها برخیزیم...او روی برگردانید چنانکه کسی از خود نومید شده باشد و بترک جان گفته؛ و ما گریان بیرون آمدیم. (صـ89-90)
چشمدید مولف:
و من دیده بودم بر محرابی که روز آدینه خطیب بروی نماز کند پیش از خرابی مسجد به زر نوشته که این محراب نصب کرد، امیر فاضل ابوعلی...(صـ103)
فائدۀ لغوی و تاریخی - خراسان و قسمت کردن آن
بعد ازان محمود با خان صلح کرد و خراسان قسمت کردند هرچه ماوراء النهر بود به خان دادندو هرچه ازین طرف بود به محمود. (سال 390) (صـ109)
آتشکدۀ تیزان: در تیزان آتشکده بود، پیوستۀ مسجدی و میان هردو دیوار مختصر بیش نبود....(صـ 121)
ستم عاملان غزنوی بر بازاریان هرات
و ازان جمله انواع ظلم بود که در ابتداء دولت سلطان محمود رفت بر اهل هرات و وزارت شیخ ابوالعباس الفضل بن احمد الاسفراینی تا چنان شد که بازاری را روزی به ده جای می طلبیدند به خراج...در یک روز بازاری را از هژده وجه...
ترجمۀ اشعار عربی
نقل ترجمۀ فارسی منظوم اشعارعربی که در متن کتاب آمده است. البته شعر فارسی به جز ترجمه در نسخۀ حاضر موجود نیست. به گمان اغلب این اشعار را مترجم کتاب، که شاعر نیز بوده است، ترجمه کرده است. این نظمها یا اشعار نشان می دهد که مترجم طبعی روان و خراسانی وار داشته و در ترجمۀ منظوم از بحور و وزنهای گوناگون استفاده کرده است. بسیاری از ترجمه ها ترجمه به مفهوم است و مترجم برای انسجام بخشیدن به نظم خویش مطالبی از خود به آن افزوده است. این بخش برای کسانی در مورد ترجمه و مخصوصاً ترجمۀ شعر به شعر تحقیق می کنند بسیار مهم است. البته لازم است برای مقابله به متن شعر عربی به اصل کتاب مراجعه کنند.
ترجمۀ بیتی از ابوزکریا در مذمت یکی از ابنای دهر: سگ و آرایش
یقین شناس که از سگ سگی جدا نشود
اگر بصد حلی آراسته کنی سگ را (صـ99)
ترجمۀ بیتی از ابوطیب جرجانی: مناقب سه شنبه
سه شنبه است که دایم مناقبش باقیست
اگر خدای، سه شنبه بکشت لیلی را (صـ101)
ترجمۀ شعردر انقلاب دولت عمرو لیث (نام شاعر یاد نشده):
از دنیی شوم برحذر باش
وز کار زمانه دار نفرت
بنگر به عجایب جهان در
وز حالت عمرو گیر عبرت (مصراع نخست در نسخه: زدنیاشوم برحذر باش)(صـ65)
ترجمۀ نظم حنظلة بن عرادة تمیمی: ( در وصف مهلّب )
اگر ز اهل عراقین بررسی کامروز
به تیغ کیست که او حامی خراسانست
اشارت همه باشد به سوی او کز وی
بسی اثرها کاندر معد و قحطانست
به آب تیغ بمیراند آتش همه را
به جز مهلّب این درد را که درمانست (صـ 4)
ترجمۀ شعر در وصف عبدالملک بن نوح سامانی و ابوسعید بکربن مالک لشکرکش سامانی:
لشکرکش آنک پادشاه دنیاست
والله که خود ز هیچ لشکر کم نیست
آنست که در عرصۀ ملک عالم
فرمان خدای و آن او هردو یکیست (صـ83)
ترجمۀ بیت نهاربن توسعه در حق وکیع غدانی و یاد از قتیبۀ باهلی:
ما می گریستیم ز کردار باهلی
کردار این غدانی بسیار بدتراست (ص25)
ترجمۀ سخن نصر بن سیار والی خراسان:
کدام تیر جفا بُد که دشمن حاسد
ز راه حقد و حسد نه به سوی [من] انداخت
گر از کمان دروغم به تیر زد سهل است
خدای کرد مکافات و حق آن بشناخت
ز صنع ایزد بی چون همی شود در خشم
و زانچ کرد خلیفه به جای من ز نواخت (صـ28)
ترجمۀ بیت حکمت آمیز
باید که به جای نرم ندهی از دست
آن را که به منزل خشن با تو بدست (صـ41)
ترجمۀ شعری که محمدبن جعفربن هاشم در خدمت نصرسامانی خوانده و او را خوش آمده و یادداشت کرده بود:
منم چو بازی برکنده بالها ازوی
پرنده ای چو بیفتند بدرد می زارد
نگاه می کند اندر پرندگان هوا
ز حال داشتن بال یاد می آرد (صـ72-73)
ترجمۀ شعر محمدبن طاهر [فوشنجی] که درویرانی کوشکها و سراهای نیاکان و بنی اعمام خود گفته بود:
بپرس از سراهای آبای ما
که آنرا چنین جمله ویران که کرد؟
بدینسان خراب و یباب و نژند
بجز تقدیر (؟) و حکم یزدان که کرد (ظاهراً: به جز حکم و تقدیر یزدان که کرد)
چنین داشت دنیا و جز فعل او
در و بام شاهان بدینسان که کرد؟ (صـ51)

ترجمۀ نظم عربی صلیان ( ظاهراً: طیّان) عبدی:
اگر مهلّب حاضر شود به مصر برو
شوند جمع همه خلق و باکشان ناید
بدوکنند همه ابتدا چو برگیرند
حساب مردان، این کار را همو شاید
ز هیچ دشمن با تیغ وتیر نندیشم
اگر مهلب با قوم و شهر خویش آید (صـ 3)
ترجمۀ بیت در حق احمدبن اسد سامانی ( نام گوینده یاد نشده)
سی سال به شاهی جهان بود معیّن
وان روز که شه شد حشمش گرسنه گشتند (صـ67)
ترجمۀ شعر فرزدق که یزیدبن مهلب او را خواسته بود تا آثار او را یاد کند و باهم آرد:
مرا به گرگان خواندست راه دور و دراز
ز بهر ذکر مقامات قوم خویش یزید
ابا کنم من و از بهر من تمیم کند
چو اینچنین شود، او کی مرا تواند دید (صـ15)
ترجمۀ شعر ثابت بن قطنۀ خراسانی در قتل یزید بن مهلب:
همه قبایل در کار حرب و جنگ عدو
به طوع و رغبت کردند بیعت هموار
چو گرم گشت مصاف و مقام کار آمد
گذاشتند تو را و یکیت نامد کار
ترا بکشتند اندر مصاف و عار نبود
و گرچه باشد کشتن میان خلقان عار (صـ20)
ترجمۀ بیتی که نوح سامانی به ابوعلی نوشت:
تویی از ما و لیکن نیستی مارا به عمر اندر
حیاتت منفعت ندهد کند مرگت غم افزونتر (صت83)
ترجمۀ شعر بهاربن توسعه در مقایسۀ دوران یزیدبن مهلب و پس از آن:
خراسان بد اندر زمان یزید
سرایی و در وی ز خیرات در
فتادست اکنون به بی همّتی
بخیلی ترشروی پر شور و شر (صـ11)
ترجمۀ شعر نصربن سیار پس از انقراض بنی امیه و دعوت ابومسلم:
عجب دینی که آوردند و من نشنوده ام هرگز
نه زانچ از آسمان آمد نه زانچ آورد پیغمبر
هرآنگاهی که می پرسند اصل دین ایشان را
همی گویند دین ماست مر دین عرب را سر
همی بخشند بریکدیگر اموالی کشان باشد
نماند یک درم نقره کسی را بلک یک جو زر
بزور از یکدگر دختر همی خواهند و گر قومم
بوند احرار کوشان خشم اندر بنیت و گوهر (صـ 29) البته برخی از این ابیات با اصل عربی آن مطابقت ندارد.
ترجمۀ شعر نصربن سیار که به مروان نوشت، پس از انقراض بنی امیه و دعوت ابومسلم:
درخش اخگری بینم میان تلّ خاکستر
بناگه مشعله بینی ازو گرد جهان یکسر
به سنگ و آهن افروزند اندر اول آتش را
بود جنگ ابتدا گفتار و آخر نیزه و خنجر
همی گویم من از راه تعجب کاش دانمّی
امیه جمله بیدارند یا هستند خواب اندر
اگر خفتند آوازی بدیشان دردهید اکنون
که آمد وقت بیداری و روز جستن از بستر
اگر بیدار گردند آن بقاء ملک ایشانست
اگر نه من شدم معذور و اندر خس کشیدم سر
تعزّی عن دیارک خواندم برقوم و پس گفتم
ز من بدرود باد اسلام و اهل آن بدین کشور (صـ30-31)
ترجمۀ شعر در حق محمد بن عزیز از امراء روزگار سامانیان
همه شومی اندر عزیز است جمع
خدایا تو او را مده هیچ چیز
نیابد ز ایام یک نیکویی
هرآنکو پگه دید روی عزیز (صـ96)
ترجمۀ شعر نصربن احمد سامانی در جواب ابوالعباس عبدالله بن محمدبن نوح که می نوشی و لهو ولعب دست تنگش ساخته بود و از نصر کمک خواسته:
- جواب رقعۀ او[را] چنین نویسد نصر
شراب ضدّ فلاحست ای ابوالعباس
اگر ز خدمت سلطان بسر نمی شودت
مگیر نیز تو از دست ماه رویان کاس
بهم نیاید هرگز شراب خوردن و جاه
مدار این دوسخن خوار و قدر آن بشناس (صـ72)
ترجمۀ شعر محمدبن الیاس والی هرات در وصف هرات
سلام من به هرات از ره کرم برسان
بهشت روی زمین جز هرات را مشناس
چه خوش که عیش مقیمان تربتش باشد
میان آب روان و قصور خوب اساس
شراب روشن آسودۀ خوش ممزوج
به حسن ساقی و لطف مقالت اجلاس
چو بگذری تو بدو بر سلام گوی او را
ز عاشقی که فزون است عشق او ز قیاس
درآن نواحی بر ماهروی سیم ذقن
در آن دیار برآن سروقدّ چست لباس
نهار بن توسعه خطاب به قتیبه در مورد وکیع می گوید. ترجمه:
پلنگ وار بیاشوب و ساز جنگ بساز
که هست ظالم و ظالم بچه تمیم و و کیع
مباش ایمن از دشمنان و شو بیدار
که خواب در شب میراث جوی هست شفیع ( فمالیل اصحاب التراث بنایم)(صـ24)
بر سنگ گور یعقوب [لیث صفار] از زبان او نوشتند:
خراسان مرا شد همه سربسر
همی بود اومید ملک عراق
زچندین هزاران سوارم چه سود؟
وزین ملکها و ازین طمطراق
تو گویی نبودم به عالم درون
چو آمد مقام رحیل و فراق (صـ 53- مصراع دوم بیت دوم در نسخه: وزین ملکها وزین طمطراق)
ترجمۀ شعر در سپردن کارها به نااهلان:
ای دولتی کت آمد وقت زوال و نقصان
زیرا که بی بصارت دادی به هرزه امثال
احداث را وزارت، اتراک را سیاست
اطفال را امارت فریاد از چنین حال (صـ91)
ترجمۀ شعر اخطلی هنگامی که ساسی بقره هرات را به ابوبکر محمدبن محتاج چغانی واگذاشت:
شکر ایزد را کاین فتح چنین
یافت تیسیر به اقبال تمام
شاه اعظم را ندانست کسی که(ظاهراً: شاه اعظم را دانست کسیک؟)
عادت او همه فتحست مدام
طمع خیر کجا باید داشت
از امیری که بود گاوش نام (صـ78)
از زبان برادر زادۀ مهلب که شغلی به او نداد و اجازۀ ورود به سرای خویش نیز نمی داد
که برید و مغیره همچو پدر(؟)
افکنندم به محنت و اهوان
هرکسی را بدست شد نانی
من بماندم اسیر و سرگردان
سیری مرد ناکسی باشد
یار دیرینه عاجز و بی نان
ای بسا کس که نفع خود هرگز
نرساند به آشکار و نهان
جز به دوران و بی خبر ننوشت
از قرابات خویش و نزدیکان
چون به دوران همی رسانی نیک
بد بفرزند عمّ خود مرسان
ای عم آخر چنین مکن با من
جز به نوبت مدار کار جهان
منم آن تیغ تیز برّنده
از خود این زخم تیغ دور مدان (صـ8-9)
ترجمۀ شعر نصربن احمد سامانی در حق نافع(؟) بن هرثمه:
بگویمت سخنی از کمال دانش و علم
که خوار خوار بود هرکجاش خواهی دان
اگر نه عهد خیانت بدی و موسم ظلم
تورا که خواندی اندر میان خلق انسان؟(صـ71)
ترجمۀ شعر مروان بن ابی حفصه در حق فضل برمکی
ترا بس است که دادست بهترین زنان
خلیفه را و تو را شیر از یکی پستان
به هر مقام بیاراستی تو یحیی را
چنانکه او پدر خویش را به هردو جهان (صـ40)
ترجمۀ ابیات وصف حال هند دختر مهلب و شوهرش حجّاج:
هست هند الاّ نژاده مادیان نیک اصل؟
استری بروی فتاده پرشده زو مادیان
گر نژادی کرّه ای آرد هنر از مادراست
وریکی بداصل آرد عیب آن از فحل دان
ترجمۀ شعر خطاب به نوح سامانی، در باب احمدبن محمد وزیر سامانی که حشم بر او خروج کردند و اورا بکشتند:
مرنوح را خبر کن باشد که نافع آید
از ظلم آن وزیر نااهل شوم ملعون
ناگه ز ملک و شاهی وز بخت وکامرانی
آردت راست همچون موی از خمیر بیرون (صـ82)
ترجمۀ شعر عبد[الله] بن معتز هنگامیکه عمرو لیث را دید که اسمعیل سامانی بر شتری از هزار شتری که عمرو خود به خلیفه می فرستاد نشانده و به بغداد فرستاده بود:
بس است تجربه را عزّ و ملکت صفّار
جهان گرفته و گشته امیر روی زمین
هزار اشتر بخشیده و ندانسته
که بریکیش نشانند و می برند چنین (صـ58)
ترجمۀ مرثیۀ الیاس بن اسد سامانی، والی هرات از سلم شاعر:
گریست در غم الیاس آسمان و زمین
ازان سپس که فراوان گریست دنیی و دین
برفت او و بجایش نشست فرزندی
مصیبتی است چنان و سعادتی است چنین
چنان به مرگ پدر خواست مضطرب گشتن
وآنک یافت بجاه پسر کنون تسکین
اگر جهانی بگریستند از اول، شد
کنون بجاه تو پرعیش جان هر غمگین
برفت گوهر سامان و یادگار آمد
بزیر خاک دریغ آن نفیس دُرّ ثمین
پسر بجای وی ار نیستی نشسته جهان
بجملگی همه ضایع شدی ز ری تا چین
و لیک جاه و جمالش جهان منوّر کرد
بنور خویش بیاراست جمله روی زمین
نهادش از کرم محض و مایۀ تقوی
خدای کرد مصوّر نه از سلالۀ طین (صـ68-69)
نهار بن توسعه خطاب به قطیبة بن مسلم والی خراسان گوید (عربی نقل نشده)
ایا قتیبه چو تو آمدی بدل ز یزید
شکسته گشت دل و جان من ز غیبت او
به هیچ وقت مهلب نبود چون پدرت
تو نیک دانی نقصان خویش و رفعت او (صـ 22)
ترجمۀ شعر خوارزمی در حق تاش و فایق از امیران سدۀ چهارم:
خدای خواست که بی قیمتی دنیا را
بما نماید و ما را ازآن کند آگاه
به تاش و فایق بخشید بلخ و گرگان را
که برخساست این هردو عالمیست گواه (صـ92)
ترجمۀ شعر در حق محمدبن طاهر [فوشنجی] (-271ق )(از شاعر نام نبرده)
دیدمت در سیاهی گفتم که هست بدر
ناگاه گشته پیدا اندر شب سیاه
چون آن سیه فکندی گفتم که هست شمس
بگریخته ز نورش جمله نجوم و ماه(صـ50)
( در اصل بدری و شمسی کتابت شده که ظاهراً سهو کاتب است زیرا هم تعقید معنوی را باعث می شود و هم وزن آن یک هجا بیشتر از مصراعهای دوم ابیات است)
از زبان برادر زادۀ مهلب که شغلی به او نداد و اجازۀ ورود به سرای خویش نیز نمی داد
سلام من به امیر از ره کرم برسان
بگو که نیست بلایی قوی تر از خواری
منم به در بر، از بام تا بشام چرا؟
مرا که خویشم و بیگانه را چو هم داری
کسی که هست پس از من همی برندش پیش
نکو نباشد اندر ره نکوکاری(صـ8)
ترجمۀ شعر عبدالله طاهر
عطابخشیدن بسیار و نصرت کردن عاجز
شده برخوی من غالب به هر وقتی و هرجایی
اگر عمرم بود بی شک نخواهم برد از اینها
هران فخری که در وی هست با پیری و برنایی
وگر باشد هلاک من بسی جویند خلقانم
به هر شهری و اقلیمی به هر شیبی و بالایی
ستور از کار لوت خویش پرسد لیکن آزاده
ازان ترسد که باید خفت غمگینش چو شیدایی (صـ 45)
ظاهراً محمدبن طاهر در حبس یعقوب گفته است:
مغرور مباشید به دنیا که به یک روز
بی شک ببرد آنچه به تو داد به سالی(صـ51)
ترجمۀ بیت مفضل بن مهلب در حق یزید بن مهلب:
نماند آنچ خیری پس از مرگ او
نه در مرد کشتن نه اندر سواری (صـ21)

تمام شد معرفی و گلچینی از برگهایی از تاریخ هرات ( دستنوشتی نویافته) در شهر اتاوا تاریخ اول دیماه / برج جدی 1389 برابر 22 دسمبر 2010
از عزیزان گرامی در مرکز پژوهشی میراث مکتوب که محبت فرموده و این نسخۀ نفیسه را با نسخه ای از دیوان صوفی هروی به نگارنده فرستاده اند، سپاسگزارم. امید که توفیق معرفی دفتر اشعار صوفی هروی نیز میسّر گردد.
آصف فکرت

Thursday, October 14, 2010

جشن مهرگان



آقایان بهرام دهقانی، دکترمتحد، دکتر خلقی، مهندس نیکنفس، پروفسور فضل الله رضا و نگارنده: آصف فکرت

آقایان مجید ناجی، دکتر خلقی، مهندس نیکنفس، دکتر متحد

نگارندۀ این سطور: آصف فکرت

نصاویری از شب جشن مهرگان در دانشگاه اتاوا

چند کلمه در باب جشن مهرگان
که در همایش دانشجویان ایرانی دردانشگاه اتاوا بیان شد
آریاییان در روزگاران باستان به خدایان متعدد باور داشتند ولی آسمان نزد آنان برهمه برتری داشت بزرگترین و والامقام ترین خدای نژاد آریا آسمان بود؛ آسمان صاف که جهان را دربر گرفته است.
به روایت شادروان دکتر معین، آسمان را در سانسکریت و در ریگ ودا نخست دیااوه Dyauh می نامیدند که بعدا به وارون Varun یاواروناVaruna تبدیل شد. همین وارونا به اورانوس Ouranos تبدیل یافت که به معنای آسمان است. دیائوس Dyaos تا کنون به معنای آسمان مرئی و با دئوسdeus لاتین و دیوdieu فرانسوی همریشه است. با آرونا صفات Asura آسورا ولی نعمت و Vicva Vedas همه دان را می آوردند. آفتاب چشم وارونا، آتش یا برق پسر او و بخش مرئی آسمان جامۀ او بود.
نام وارونا یا آسمان همیشه با نام خدای دیگری همراه بود که میتره Mitra یا میثره Mithra (مهر)
نامیده می شد. به باور آریاییان باستانی، میتره (در سانسکریت) و میثره (در اوستا) برابر با اپولوی یونانی بود، که با خدای آسمان رابطۀ نزدیکی داشتند؛ هم اندیشه بودند و با هم نظام عالم و قانون راستی را حفظ می کردند. باهم ناظر بر کارها و دلهای نوع بشر بودند. همه چیز را می دیدند و همه چیز را می دانستند. دو مزیل در " تاریخ ادیان ایران باستان" می نویسد: " میتره (Mithra) خدای پیمان، مالک چراگاههای وسیع، نگهبان خستگی ناپذیر و حامی درستکاران است. چیزی از نظر او پنهان نمی ماند، زیرا میتره چشم روز و خورشید غروب ناپذیراست. میتره همه جا حاضر و ناظر است. هزار گوش و هزار چشم دارد."
میتره در برابرشریران و پیمانشکنان بی رحم ولی به ستایش کنندگان مهربان است. پرستندگان میترا از خیروبرکت باران و افزایش دام و فرآورده های کشاورزی برخوردارند. رشنو و سرئوشه تحت فرمان میتره هستند و کیفر گنهکاران و بداندیشان با آنهاست. (محمد معین، مزدیسنا و ادب پارسی، 1/37-40)
در یشتهای اوستا که سرودهایی در نیایش خدایان است، یشت دهم "مهر یشت" است در ستایش مهر، ایزد پیمان، که سرور جنگجویان است و نگهدار سرزمینهای آریایی ... هرگز خواب به چشمش نمی آید و پیش از برآمدن خورشید سر بر می آورد.
[چون پیش از خورشید سر برمی آورد] در ادبیات فارسی آهسته آهسته معنای خورشید را گرفته است. گردونه ای باشکوه دارد و در همه جا با آن در حرکت است. مهر حتی پس از فرورفتن خورشید به زمین می آید و از یک کرانه به کرانۀ دیگر، برای نظارت بر پیمانها حرکت می کند.
در سراسر مهریشت به وفای به عهد و پیمان چه پیمان میان دوکشور، چه میان دو همسر و چه میان دو شریک و انباز تأکید شده است. مهر در مبارزه با پیمانشکنان سختگیر است. در بخشهایی از مهریشت، ویژگیهایی از نبرد او با پیمانشکنان گزارش شده است. بهرام، ایزد پیروزی، همچون گرازی تیزدندان، پیشاپیش او حرکت می کند. مهر گردونه ای دارد که گرز و نیزه و سپر و تازیانه اش نیز در آن نهاده شده است. (احمد تفضلی، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، 52-53)
شادروان ابراهیم پورداود می نویسد که چون مسیحیت جای گزین کیش میترا(مهر) شد، زادروز میترا هم برای زاد روز مسیح برگزیده شد. (گاتها، دیباچه، 38)
در همه نگاره های به جامانده در پرستشکده های مهر نشان می دهند که رب النوع مهر گاوی را برای رستگاری جهان فدا می کند و از اندامها و خون و نطفۀ آن دانه ها و گیاهها و جانوران گوناگون به وجود می آیند. (گاتها، دیباچه، 99)
جشن مهرگان از جشنهای کهن و بسیار مهم آریاییان و هندیان است. این جشن در شانزدهم مهرماه که مهر روز یا روز مهر نام دارد، بزرگ داشته می شد. البته نخست این جشن را درنخستین روز مهرماه گرامی می داشته اند. بر طبق آثار نوشته شده، پیشینۀ این جشن به روزگار فریدون می رسد. چنانکه فردوسی در شاهنامه می گوید:
فریدون چو شد برجهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
به روز خجسته سر مهر ماه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
زمانه بی اندوه گشت از بدی
گرفتند هرکس ره بخردی
دل از داوریها بپرداختند
به آیین یکی جشن نو ساختند
فرخی نیز مهرگان را جشن فریدون می خواند:
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
برتو ای همچو فریدون ملک فرخ فال (دیوان، 221)
فرمان روایان سامانی جشن مهرگان را گرامی می داشته اند، چنانکه:
رودکی که 11 قرن پیش از امروز درگذشته است، مهرگان را جشن شاهان و خسروان می خواند:
ملکا جشن مهرگان آمد
جشن شاهان و خسروان آمد (دیوان، 78)

گزارشهایی از جشن مهرگان در غزنی
از گزارشهای ابوالفضل بیهقی در می یابیم که در دربار شاهان غزنوی جشن مهرگان به گونۀ منظم برگزار می شده است: مثلا درگزارش سال 426 که بیهقی گزارشی مختصر ولی مفید از جشن مهرگان یاد می کند. در این هنگام سلطان مسعود در نشابور بوده است.:
ما به نشابور چندان مانده ایم تا رسول ما باز رسد. و مهرگا ن نزدیک است. پس از مهرگان از راه هرات سوی بلخ آییم.
این عبارات از نامۀ سلطان نقل شده است و پس از آن بیهقی می نگارد:
روز دوشنبه شانزدهم ذوالقعده، مهرگان بود. امیر رضی الله عنه بامداد به جشن بنشست، امّا شراب نخورد. و نثارها و هدیه ها آوردند، از حد و اندازه گذشته. و پس از نماز نشاط شراب کرد. و رسم مهرگان تمامی به جای آوردند سخت نیکو، با تمامی شرایط آن.
در گزارشهای سال 427 هجری و سالهای پس ازان برگزاری مراسم جشن مهرگان را در غزنین می خوانیم:
روز شنبه بیست و چهارم ذی القعده مهرگان بود؛ امیر رضی الله عنه به جشن مهرگان بنشست در صفه سرای نو در پیشگاه... خداوند زادگان و اولیا و حشم پیش آمدند و نثارها کردند و بازگشتند و همگان را درآن صفۀ بزرگ که بر چپ و راست سرای است به مراتب بنشاندند، و هدیه ها آوردن گرفتند از آن والی چغانیان و باکالیجار والی گرگان...و از آن والی مکران و صاحب دیوان خراسان، سوری و دیگر عمّال اطراف ممالک. و نیک روزگار گرفت تا آنگاه که ازاین فراغت افتاد. پس امیر برخاست و به سرایچۀ خاصه رفت و جامه بگردانید و بدان خانۀ زمستانی به گنبد آمد، که بر چپ صفۀ بار است...و این خانه را آذین بسته بودند، سخت عظیم و فراخ و آنجا تنوری نهاده بودند، که به نردبان فراشان برآنجا رفتندی؛ و تنور برجای است. آتش در هیزم زدند و غلامان خوانسالار ، با بلسکها ( سیخها) در آمدند و مرغان گردانیدن گرفتند، و خایه (تخم مرغ) و کواژه (نیمرو) و آنچه لازمۀ روز مهرگان است ملوک را، از سوخته (کباب) وبرگان روده ( ظاهراَ اسیب که خوراکی مانند ساسیج یا سوسیس است) می کردند. و بزرگان دولت به مجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست به کار کردند. و خوردنی علی طریق الاستلات ( تا پاک کردن ته ظرف با انگشت) می خورند. و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبله ها و ساتگینها؛ و مطربان زدن گرفتند و روزی چنان بود که چنین پادشاه پیش گیرد....(تاریخ بیهقی، 656)
در گزارش سال 428 می خوانیم:
روز یکشنبه چهارم ذوالحجه به جشن مهرگان نشست. و از آفاق مملکت، هدیه ها که ساخته بودند، پیشکش را، در آن وقت بیاوردند؛ و اولیا و حشم نیز بسیار چیز آوردند. و شعرا شعر خواندند و صلت گرفتند.
از همین گزارش برمی آید که بزرگداشت جشن مهرگان در روزگار محمود غزنوی نیز معمول بوده است و بیهقی به گزارشهای مفصل خویش از آن اشاره دارد. (تاریخ بیهقی، 697)
بیهقی در گزارشهای سال 429 هجری می نویسد:
امیر جواب فرمود که حرکت ما سخت نزدیک است و پس از مهرگان خواهد بود. ... و روز چهارشنبه نهم ذی الحجه به جشن مهرگان بنشست، و هدیه های بسیار آوردند، و روز عرفه بود، امیر روزه داشت...( تاریخ بیهقی، 735)
این گزارش نشان می دهد که اهمیت جشن مهرگان تا بدان پایه والا بوده است که در روز عرفه سلطان روزه دار به بزرگداشت مراسم آن نشسته است.
بسیاری از اشعار و قصایدی که بیهقی یاد می کند اکنون در دیوانهای شاعران عهد غزنوی در دست است، که به نمونه هایی از آنها اشاره می کنیم:
عنصری در مدح سلطان محمود مهرگان را همایون، فرخنده و مژده بخش می داند:
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
زمهرگان همایون به فتح مژده پذیر (دیوان عنصری، 68)
عنصری در قصیده ای دیگر می گوید:
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال
نیک وقت و نیک جشن و نیک روز و نیک حال (دیوان، 170)
فرخی نیز مهرگان را فرخ پی می خواند:
مهرگانش خجسته باد چنان
کو خجسته پی و خجسته لقاست
کاندران مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست (دیوان، 26)
او به مهرگان نشستن سلطان محمود را در قصیده ای وصف می کند:
به فرخی و به شادی و شاهی ایرانشاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهرماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه(دیوان، 244-245)
درقصیده ای دیگر ظاهراَ به باوری باستانی در مورد مهرگان اشاره دارد:
مهرگان آمد و سیمرغ بجنبید از جای
تا کجا پرزند امسال و کجا دارد رای( دیوان، 366)
جای دیگر از رسم عجم یاد می کند:
مهرگان رسم عجم داشت بپای
جشن او بود چو چشم اندربای
هرکجا درشدم از اول روز
با می اندرشدم و بربط و نای(دیوان، 388)
در روزگار سلطان محمود دست کم دوسال جشن مهرگان مصادف با ماه روزه بوده است، چنانکه فرخی می گوید:
یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان نتوان کرد خواستار
آواز چنگ و بربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هردو سازگار
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار؟ (دیوان،153)
در قصیدۀ دیگر مهرگان را گشایندۀ در اقبال می خواند:
بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان (دیوان، 263)
او خزان را شکر گزار است زیرا جشن مهرگان در خزان واقع شده است:
من از خزان بشکرم کاین مهرگان دروست
وز من امیر مدح نیوشد به مهرگان (دیوان، 297)
به لاهور برویم و تبریک جشن مهرگان را از مسعود سعد سلمان لاهوری سخنسرای سدۀ پنجم و ششم بشنویم:
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار ماهچهر مهربان
مهربانی کن به جشن مهرگان و روز مهر
مهربانی به به روز مهر و جشن مهرگان
جام را چون لاله گردان از نبید لاله رنگ
وندران منگر که لاله نیست اندر بوستان...
(دیوان، صـ663)
شنبه 9 اکتبر 2010
آصف فکرت

Tuesday, October 12, 2010

تابش، شمع بزم فرهنگیان هرات



از راست: جناب ابوطالب مظفری ، زنده یاد استاد تابش، استاد ما دکتر احمد جاوید و بندۀ نگارنده آصف فکرت

یاد دوست ادیب و دانشمند استاد سعادتملوک تابش

بوی خوش، یادهای خوش را در ذهنم تابنده تر می سازد. بوی هر گلی خاطره ای را بیدار می کند. گاهی نکهتی است که هرگز از یادم نمی رود، اگرچه بوی گلی نباشد؛ مانند بوی آن گلابی که همین اکنون بردن نام آن هم مشام و ضمیرم را معطرو روشن می سازد. گلابیی که شادروان آقا محمد مهدی به دستم داد؛ آن هم با چه محبّتی! پنداری که همین دیروز بود، هرچند که بیش از نیم قرن می گذرد. دم دالانچه همدیگر را دیدیم؛ درست برابر طاقی که در آن دالانچه بود، نرسیده به زینه ها و نزدیک میان سرا یا، به قول تهرانی ها، صحن حیاط. اگرچه آقامحمد مهدی کوتاه قد و لاغر اندام بود، من از عصای دست او هم کوتاهتر بودم. پنج سالم بود و لاغر و نحیف نیز بودم. قدم به کنار طاق دالانچه می رسید. آقا محمد مهدی خم شد و خم شد تا صورت مهربان و ریش کوتاه و سفیدش را در برابر صورتم دیدم. آن وقت ناکی را که در دست داشت با لبخند محبّت آمیزی به من تعارف کرد. می دانید که ما هراتیان گلابی کوچک را ناک می گوییم و نوع بزرگ آن را امرود. اصلاَ این دو فرق دارند. امرود بزرگ و ملایم و پرآب است و ناک خـُرد و زرد رنگ و تـُرد و خوشبوی. به خاطر همین خـُردی و خوشبویی بزرگان ناک به دست داشتند حتی در نقاشیها و میناتور های قدیمی هم این موضوع را می توانیم دید. بعضی هم گلی یا سیب سرخی یا دستمبو یا دست انبویی به دست داشتند. ناک هراتی بوی لطیف و خوشی داشت. نکهت آن با رنگ زرد لیمویی و تردی شکرآمیز آن بهم آمیخته بود و تبسم مهربانانۀ آقا محمد مهدی هم در ذهن کودکانۀ من به اندازۀ ناکی که به من بخشیده بود شیرین بود؛ اصلاَ آن هم از اجزای شیرین و خوشبوی آن گلابی یا ناک بود.
آقا محمد مهدی خوش سخن بود و به گفتۀ هراتیان دهنی گرم داشت؛ صدها داستان نغز و شیرین از گذشته ها به یادش بود؛ داستانهای بسیار، که هرگز نشد قصه ای را بیش از یک بار ازو شنیده باشم، مگر اینکه ماجرای شنیده ای را از او می خواستند که باز بگوید. از فرزندان او در آن روزها تنها نام محمود را می شنیدم، که بعدها در جوانی محمود فرقانی شد. در تجوید و قرائت به مقام استادی رسید. یادم هست که در سال 1346 که به هرات آمدم با او مصاحبه ای داشتم و چند نمونه از قرائت او و شاگردانش را ضبط کردم و به رادیوکابل بردم. استاد محمود فرقانی بعدها در مشهد حلقۀ درس قرائت و تجوید داشت و شاگردان بسیار تربیت کرد که بیشتر آنان از قاریان معروف زمان خویش شدند. به ده سالگی که رسیدم دانستم که آقا محمد مهدی پسر دیگری نیز داشت که از من خیلی خـُردتر بود و اورا ملوک صدا می کردند. این نام برای من در آن سن و سال عجیب می نمود و پذیرفتنی نبود. سالها بعد دریافتم که صورت درست نام او سعادت ملوک است. سعادتملوک را بسیار کم می دیدم. هم سن و سال نبودیم که همبازی شویم و خانه های ما هم بسیار دور ازهم بود. آنان در بیرون شهر در حدود بادمرغان در خانه ای ییلاقی زندگی می کردند. خانه های ییلاقی را در هرات آن روزها کوتی می گفتند. دیگر آقا محمد مهدی را کم می دیدم. ناتوان و خانه نشین شده و بینایی خویش را از دست داده بود. گاهی، مثلاَ هفته ای یا دو هفته یک بار آن مرحوم را همیشه دست در دست فرزند مهربانش سعادتملوک می دیدم. گفتی وظیفۀ خطیری به او سپرده بودند. عصای دست پدر شده بود و کارش را بسیار با دقت و محبت انجام می داد. ازآن پس، آن پدر و پسر را که می دیدم، سعی می کردم پنهان شوم. خجالت می کشیدم؛ غصّه می خوردم حتی می ترسیدم. هرگز پیش نمی رفتم.
سالها گذشت. در سال 1348 که مدت یک سال معلم فارسی در لیسه یا دبیرستان جامی هرات بودم، سعادتملوک را هرروز می دیدم که در کلاس دوازدهم آن لیسه نشسته بود. فکر می کنم همان سالها تخلص تابش را برگزیده بود. جاذبۀ آن نوجوان با وقار مرا به سوی او کشانید. الفتی و محبتی میان ما پدید آمد که ماندگار شد.
پنج سال گذشت. سعادتملوک تابش را در کابل دیدم. سال 1353 خورشیدی بود. فکر می کنم آخرین سال دانشگاه را می گذرانید. تابش را هفته ای دوسه بار در راه می دیدم. خانۀ یکی از خویشاوندان که تابش با آنان پیوند یافته بود، در انتهای خیابان خانۀ ما واقع شده بود؛ در فاصلۀ میان قلعۀ موسی و قلعۀ فتح الله. در آن سال تابش جوانی بانشاط و سرزنده و با طراوت بود. اگر اشعار تاریخ دار آن سالها را داشته باشید، آن طراوت و نشاط را در شعر او خواهید دید.
دریغا که ناگهان پیشامدی ناگوار دلش را شکست و طبعش را افسرد و آن طراوتش پژمردگی گرفت. پیشامدی چنان ناگوار که مویش را سپید ساخت. بیداد زمان و آزمندی اهل زمانه دلش را به سختی شکست چنانکه این بیت زبان حال او شد:

شکسته دل تر از آن ساغربلورینم
که در میانۀ خارا کنی ز دست رها
گفتی از آن پس سعادتملوک تابش بر آن شد تا مسیح وار قدم به وادی تجرّد نهد و ازآن وادی پای بیرون نگذارد.
تابش که جوانی پرمایه و روشن و استخواندار بود، با همۀ دلشکستگی از ورطۀ آزمون به سلامت گذشت؛ خود را نباخت و با همۀ دلشکستگیها به کسب دانش و فضیلت همّت گماشت. در گسترش دانش و فرهنگ کوششی خستگی ناپذیر داشت. با همه فروتنی که نشان می داد به زودی از برگزیدگان ونخبگان عرصۀ دانش و فرهنگ شد.
الفت و دوستی نزدیک میان ما در سال 1361 برقرار شد. گفتی کلید باغچۀ آن ناکها یا گلابیهای خوشبوی را آورده بود؛ همان گلابیهای خوشبوی که یکی ازآنها را پدر بزرگوارش با دست پر محبت خویش به من، که کودکی پنج ساله بودم، بخشیده بود. اکنون گفتی سعادتملوک تابش می خواست تا در ِ آن باغچه را برویم بگشاید و یکی یکی، به تدریج و با محبت، به من ارمغان آورد. هژده سال آزگار که با هم در ایران بودیم، از محبت بزرگوارانۀ او برخوردار بودم. گفتی پیوسته نگران بود که چسان و با چه بهانه ای عنایتی و محبتی داشته باشد.
هنوز گل یاد مهر و محبتهای آن سالهایش، به گفتۀ شادروان فریدون مشیری، در نهانخانۀ جانم می درخشد و با آن عطر صد خاطره می پیچد و باغ صد خاطره می خندد. محبتها و عنایتهایش فراوان بود، ولی از میان آنها به یکی اشاره می کنم به مناسبتی که میان همۀ ما مشترک است:
آدمی را از مرگ گزیری و گریزی نیست، ولی دلازارترین و جانسوزترین مرگها مرگ مادر است. مرگ شهیدانۀ مادرم در مشهد خراسان به سال 1365 چنان بیچاره ام ساخته بود که ناگهان در چهل سالگی خود را ناتوان، همانند کودکی درمانده و بی پناه و از همه جا رانده، یافتم. با آنکه اقوام و خویشاوندان و دوستان بزرگوارانه به غمشریکی و همدردی شتافتند و گلیم عزا گستردند و به رتق و فتق امور همت گماشتند، سخت احساس تنهایی می کردم. دل آزرده و هراسان در آتش بی همزبانی می سوختم. گفتی آنهمه رفت و آمدها و آن جمعیت دلسوز و غمشریک را از دور نظاره گر، و خود در آتش سوزان نشسته، بودم. تابش به دادم رسید و با دردآشنایی و دانستن زبان دل، مرهمگذار دل آزرده ام گشت. روانشناسانه به آرامش بخشی روحم پرداخت و انواع محبتها نثارم ساخت. در خانه و کوی و گورستان و ماتمکده و مسجد در کنارم ماند، تا آنکه اطمینان یافت که توانسته مرهمی شفابخش بر جراحتم بگذارد.
برای پرهیز از اطناب، سطری از طوماری نوشتم. دریغا که، در این گیرودار زندگی مادّی، اکنون یافتن و دیدن چنین دوستانی، از استثناآت که بگذریم، در حکم یافتن سیمرغ و کیمیاست : گر تو دیدی سلام ما برسان!
استاد سعادتملوک تابش شاعر، نویسنده، آموزگار، اندیشمند و خطیبی والامقام بود. از محاسن او یکی این بود که فیض و برکت او، بدون خودنمایی و فضل فروشی، به جوانان می رسید. رفتارش سرمشق دیگران می شد و لاجرم هریک از حاضران محضر او را برخوردار از فضیلتی می دیدی.
انجمنهای متعددی با هدف آموزش و ارتقاء سطح فکر جوانان تأسیس کرد و دراین راه همیشه موفق بود. در کنار دانش اندوزی و تعلیم، تهذیب فرهنگ و اخلاق جوانان بیش از هر موضوعی مدّ نظرش بود.
به آراستگی و پاکیزگی جامه می پوشید. مهمان نواز بود. از پذیرایی او لذت می بردی. دلبستۀ گل پروری بود. گفتی گلها نیز زبان محبت او را می دانستند. گلدانهای خانۀ او بیش از هر گلدان دیگری گل و برگ و طراوت داشتند. از هرکتابی که تازه به بازار می آمد و سزاوار نگهداری در کتابخانه بود، نسخه ای می خرید و کتابخانه ای غنی و اکادمیک داشت.
هنرش به شعر و نویسندگی محدود نمی شد. خطیب و سخنوری ماهر بود. با وقار و شمرده شمرده و فصیح سخن می گفت. رسام و نقاش زبردستی بود. تابلوهای بسیار زیبای گل و برگ و مناظر طبیعی آفرید. ای کاش ارادتمندان و دوستان تابش در هرات گزارش و تصاویری از تابلوهای نقاشی و رسامی او نیز تهیه کنند و به نشر بسپارند.
پدر و مادر را به اعلی درجه بزرگ می داشت و محترم می شمرد. از پدر به حرمتی نقل قول می کرد که از فیلسوفی بزرگ روایت می نمود، و از مادر با چنان باور و اطمینانی حکایت می کرد که باور و حرمتش را از استواری بیانش در می یافتی.
به برادران و خواهرانش وفادارانه و فداکارانه می رسید.شنیدم که مرگ نابهنگام برادرزادۀ تحصیلیافته و نوجوانش سخت سوگوارش ساخته بود.
خورشیدی بود در آسمان فرهنگ هرات که زود نشست. کاهش تابش این خورشید دوستان او را سرمازده و افسرده ساخت. و می دانی که چه دشوار است در سوگ دوستی فاضلتر و کمسالتر از خویش چیزی نوشتن؟
روان استاد سعادتملوک تابش شاد و قرین روانهای پاکان و نیکان باد.

شهر اتاوا – 12 اکتوبر 2010
آصف فکرت