Friday, May 19, 2006

فکری سلجوقی


هرات شناس بزرگ

نماز شام هری بود و نوجوانی در سایهء استاد می رفت. نوجوان کتابخوان بود. هر کتابی که می خواند، چنان می پنداشت که دریایی بر دانشش افزوده می شد؛ که این از ویژگیهای نوجوانی است. شامگاهی همچنان که زیر درختان ناژو(کاج) می رفتند، نوجوان گفت: " سعدی در این غزل :
گلبنــان پیـــــــرایه بر خود کرده اند
بلبــــــلان را در سمـاع آورده اند.........
چرا افعال آوَرده، بُرده، کَرده، و پرورده را، که برخی پیش (ضمّه) و بعضی زبر( فتحه) دارند، هم قافیه ساخته است؟ "
استاد که همیشه به نوجوان بسیار با مهربانی جواب می داد، این بار لحنی آزرده وار نشان داد و چنان وانمود که هیچ از ا ین پرسش خوشش نیامده است. همانگونه که به افق دوردست می نگریست، گفت:
" فرزندم! اگر می خواهی چیزی یاد بگیری، دنبال چنین گپهایی مباش! ببین که بزرگان چه هنر ها دارند. آنها را یاد بگیر. نه آنکه چه عیوبی در سخن و در کارشان است."
جوان با آنکه این سخن را در آن هنگام سرزنش پنداشته بود، چون به تکرار به آن اندیشید، آن پند پدرانه را گوشواره وار با خویش نگه داشت و دیگر هرگز گستاخانه به نگارش استادان ننگریست و حقّا که خیر دید. ایزد بیامرزاد آن استاد بزرگ را. آن استاد، شادروان استاد عبدالرؤوف فکری سلجوقی بود، و نوجوانِ آن روز نویسندهء این سطور.


فکری هراتـــپژوه و هرات شناس، ادیب، شاعر، خوشنویس، نقاش، موسیقیدان، سنگتراش، صحاف و آگاه از همهء هنرهای ظریفهء خراسان کهن، یکی از نوادر روزگار خویش و یادگار و نمونهء برجسته یی از شخصیتهای شخیص روزگار درخشان تیموریان هرات در پنج قرن پس از آن روزگار، بود. این بزرگمرد یکی از مهربان ترین استادان من بود و این که بخت بیدار چگونه مرا به خدمت این شخصیت والا رهنمون شد داستانی است که مختصراً در این نوشته خواهد آمد.
نامی بلند داشت. و بیشتر سلجوقیان نام آور و بلند آوازه بودند. شادروان مادرم از کاکا عبد الفتاح – پدر استاد فکری - یاد می کرد که تقریباً یک سده پیش در نخستین نهضتهای آموزش نسوان در هرات خدمات شایانی نموده و دبیرستان (لیسهء) مهری هرات را او تاسیس کرده بود. بهر روی، من از دو کوی به خدمت استاد فکری راه یافتم: نخست از کوی دبستان و از طریق فرزند استاد – شادروان حسین وفا – که در دبیرستان ( لیسهء سلطان) با من همدرس و یک سال از من پیش بود. و دیگر از کوی خوشنویسان و از طریق خوشنویس فرشته خوی – استاد عطار هروی - که صمیمی ترین دوست و رفیق شفیق فکری بود. ( در گزارشی از استاد به صورتی مختصر یاد کرده ام که اگر درست به یادم باشد در مجلّهء دُرّ ِ دری چاپ شده است و بر سر آنم که گر زدست برآید در این صفحات نیز هم از ایشان و هم از دیگر استادانی که حقّی به گردن این همیشه دانش آمور دارند یاد کنم). در نخستین دیدار ها استاد با مهربانی جوابهای کوتاهی به پرسشهای کودکانه ام می داد؛ امّا من که چنان گوهر گرانبهایی را یافته بودم ، هرگز حاضر نبودم از دست بدهم. و استاد هم که سماجت مرا دید و از خانه و خانواده ام پرسید – که همه را می شناخت - و دانست که من از منشی زادگان بودم، مرا در سایهء تربیت خویش پذیرفت و بی گمان تأثیری انکارناپذیر در آینده من و در افزایش دلبستگی من به فرهنگ و ادب نهاد. استاد در آن هنگام مدیر انجمن ادبی هرات ، مدیر کتابخانهء عامّه و مدیر مجلهء ادبی هرات بود. امّا هر روز، هر نمازدگر، به دکان استاد عطار می آمد و ساعتی و گاهی ساعتها می نشست و هر سخنی که در آن ساعات می رفت درسی بود از ادب و فرهنگ و هنر؛ زیرا جز استاد شخصیت ممناز دیگری هم همه روزه آنجا می آمد و او خطیب سخنور و ادیب بلند آوازه شادروان شیخ محمد طاهر قندهاری بود،( که شرحی مختصر در باب ایشان نیز در یکی از مجلات در ایران نوشته ام و اگر توفیق یابم اینجا نیز خواهم نوشت). در آن نشستهای عصرانه هرسخنی که بود از خوشنویسی بود و از خوشنویسان، از نسخه های خطی بود و از قطعات گرانبهایی که به خط بزرگترین استادان خوشنویسی دست به دست می شد. استاد خود نیز خوشنویسی زبردست بود و کتیبه های برخی از بقعه های تاریخی هرات به قلم اوست. شنونده یی که استعداد و بخت یادگیری می داشت، از هر مجلسی در آن مرکز فرهنگی و هنری بیش از یک کلاس درس دانشگاهی می توانست بیاموزد.
استاد فکری به فرهنگ و تاریخ هرات عشقی عجیب داشت و وجب وجب خاک هرات را چون کف دست خویش می شناخت. آثاری که در این باب نوشته و چاپ شده است، از اسناد مهم تاریخی در زمینهء هراتشناسی و هراتـپژوهی است. دو کتاب معروفش کازرگاه و خیابان مراجع ارزشمند  ابررسیهای تاریخی به شمار می روند. در سالهای بعد حواشی و تکمله هایش بر بعضی از کتابها  از جمله خط و خطاطان یا دیباچهء دوست محمد ( در خوشنویسی و احوال خوشنویسان) و مزارات هرات نیز از ارزش والایی برخوردار است. او همجنان دیوانهای برخی از شاعران هروی مانند آصفی، هلالی و بنایی را جمع آوری نمود و با وجود محدودیت وسایل طبع، در هرات چاپ کرد. استاد فکری حتی باعث حفظ و ابقای آرامگاه شاعر شیرین کلام هلالی چغتایی هروی گردید.
داستان مزار هلالی از این قرار است که سالها پیش بر اساس برنامه های شهرسازی ،که غالباَ با عدم آگاهی از ارزش آثار باستانی همراه بود، بنای چارسوی هرات را که پیشینه یی هزارساله داشت ویران کردند و آن به جای آن بازار و خیابان به سبک دیگر شهرهای آن روز ساختند. در آن ویرانگری آرامگاه هلالی نیز شامل بود که از خود بنا و و ساختمانی تاریخی و زیبا داشت. مرحوم فکری که از این واقعه با خبر شده بود ، چون کار دیگری از دستش ساخته نبود و قدرت نداشت حکومت وقت را از این ندانم کاری مانع گردد، استخوانهای هلالی را از آن محل برداشته و به پای حصار برده در آن جا دفن کرد و مقبره و لوحی برای او از نو ساخت، که اکنون بر جای است. افزون بر هلالی استاد در باز سازی چندین مزار و بنای کهن دیگر در هرات همت گماشته و آثار خوشنویسی و هنر ایشان در آنها برجاست. استاد در خوشنویسی بیشتر به کتابت به قلم جلی می پرداخت و نستعلیق و نسخ و ثلث را خوش می نوشت. افزون بر آن مرمت اسناد و کتب خطاطی را با زبردستی انجام می داد و در صحافت استاد بود.
استاد در نقاشی و مینیاتور نیز استاد بود. هم کاغذ زمینه تهیه می نمود هم رنگ نقاشی و هم قلم مو می ساخت. که امید وارم بتوانم در آینده هر دو مورد اخیر را به هنرمندان و علاقه مندان نقل کنم .
در سنگتراشی نیز استاد بود و به یاد دارم با ابزار ابتدایی وسایل بسیار ظریف سنگی می تراشید.
از دیگر هنرهای استاد، کاشی سازی و کاشی کاری بود؛ چنانکه در زنده ساختن و برپا نگهداشتن دستگاه کاشی سازی واقع مسجد جامع هرات و تربیت شاگردان زبردست کاشیکار و کاشی ساز همت گماشت و در این کار رنج فراوان برد.
شعر نغز می سرود و از مکتب خراسانی و عراقی پیروی می کرد. افزون بر آن که اشعارش در روزنامه ها و مجلات به نشر می رسید، برخی اشعار که مناسبت تاریخی دارند در کتابهای تاریخی تألیف استاد درج گردیده است. شنیده ام که دوست محترم استاد عبدالغنی نیکسیر در هرات مشغول جمع آوری و طبع اشعار استاد اند که برای شان توفیق مزید آرزو می کنم.
استاد در شناخت موسیقی و نواختن برخی سازها مخصوصاً تار دست داشت و همین علاقهء او به موسیقی بود که فرزندانش نیز به این هنر علاقه مند شدند و هر یک - افزون بر ورود به دیگر هنرهای ظریفه - به نواختن یکی از سازها تبحر یافتند، که در پایان این نوشته به اختصار از آنان یاد خواهم کرد.
فکری در آن روزگار از معدود دانشوران هراتی مقیم هرات بود که در خارج به خوبی شناخته شده بود. هم آثارش در بیرون از کشور چاپ می شد؛ هم از فضل و دانش او به نیکی یاد می کردند و هم نویسندگان و ناشران نسخه هایی را از اثاری که در ادبیات و تاریخ در ایران و دیگرکشورهای منطقه چاپ می شد به او اهدا می کردند. البته این کار در دوره های بعد که ارتباطات آسان شد و تبادل اطلاعات فزونی گرفت امری عادی شد اما در آن روزگار که جوامع علمی و ادبی بسیار بسته و محدود و مقید بودند، امر عادی و آسانی نبود و در نظر ما کاری بسیار مهم و فوق العاده می نمود. همهء دانشمندانی که به هرات آمده و با فکری دیداری داشته اند از دانش و زحمات گستردهء او درشناساندن تاریخ و فرهنگ خراسان و مخصوصاَ هرات به نیکی یاد کرده اند.
فکری انسانی فروتن و بردبار بود ولی هرگز در برابر ارباب جاه و قدرت خوشامدگویی نمی کرد و از کسی و مقامی حساب نمی برد. در راه و روش خود شخصی متدین و باور مند بود ولی سختگیری و تعصب نداشت و به دیگر فرق و ملل و نحل به دیدهء احترام می نگریست، و شگفت نیست که هرکس از هر فرقه یی که بود فکری را به کیش خود می پنداشت و دوستش می داشت. اگر دستش می رسید و می توانست به هرکس که ازو کمک می خواست یا کمک نمی خواست و فکری می دانست که به کمک او نیاز دارد، بی دریغ به کمک او می شتافت.
شادروان استاد فکری سلجوقی از چند سوی بر من حق استادی و شفقت داشته و دارد: نخست که هرگز از عطای دردانه های پند و نصایح بیدار کننده و هشدار دهندهء خویش بر من دریغ نمی فرمود. اغلب روزها، نمازدیگر یا غروب، که از دکان استاد عطّار به خانه می آمدیم و من استاد را تا درِ خانه، در بادمرغان که ناحیهء خوش آب و هوایی در شرق شهر است، همراهی می کردم، در تمام طول راه به پرسشهای من با محبت و به تمام و کمال پاسخ مشروح می فرمود و اگر لازم می دید چیزهای بیشتری می فرمود که خاص برای بیداری و آگاهی من بود.
دیگر که استاد کتابخانهء بسیار خوبی داشت که در هرات آن روز و امروز بی نظیر بود آن کتابخانه را با دست و پیشانی گشاده در اختیار من نهاده بود و به من اجازه داده بود که هر کتابی که را می خواستم برمی داشتم و می بردم و هر مدّتی که می خواستم نگه می داشتم و چون آن را می آوردم کتاب دیگری برمی داشتم. او حتی نمی پرسید که چه کتابی را برداشته ام. البته من می گفتم و شرح می دادم که مثلاَ "مجمع الفصحا" را می برم. یادم هست که در یک مورد به تقلید از خود آن مرحوم در حاشیهء کتاب " آثار هرات" در شرح احوال هلالی، که در کتاب یک صفحه سفید و نانوشته بود، یک غزل از هلالی به خط کودکانهء خود افزوده بودم، که هنوز نمی دانستم که این کار من از چندین جهت خلاف ادب و اخلاق است - یادم هست که فرزند استاد که دوست گرامی و هم مکتب ما بود، مرا متوجه کاری که کرده بودم ساخت؛ اما از یک فرزند دیگر استاد شنیدم که چون استاد از این موضوع اطلاع یافته بود فرزند را سرزنش کرده بود که چرا از این موضوع به من یاد آوری نموده است. البته دوست من کار خوبی کرده بود که اگر من همچنان غافل می ماندم سالها به همین شیوه کتابهای مردم را آلوده می ساختم و داغ ننگ و نادانی خویش را برای همیشه بر صفحات می ماندم.
از محبتهای پدرانهء او یکی این بود که چون دانست که من به موسیقی و مخصوصاً به نواختن تار اشتیاق فرا وان دارم تار قدیمی و بسیار ظریفی را که یک اثر تاریخی به شمار می رفت و سالها آن را نگه داشته بود مرمت کرد و رنگ آموزی نمود و سیم و پرده و تار آن را از نو نصب فرمود و آن را با کمال محبت به من بخشید. البته آن تار به دست مأموران غافل نهی از معروف و امر به منکر (!) آن زمان که از نزدیکان بودند به نیت درک ثواب در غیاب من سوزانیده شد. هم چنان که داغ از دست دادن آن تار هرگز از دلم نمی رود، محبت پدرانهء استاد در بخشش آن تار نیز هرگز فراموشم نمی شود و همیشه دل و جانم را نوازش می دهد.
استاد فکری یکی دو سال پایان زندگی را در کابل گذزانید و در آنجا نسخه های خطی وزارت اطلاعات و فرهنگ را فهرست نمود و مدتی نیز عضو انجمن تاریخ افغانستان بودتا اینکه در تابستان سال 1347 خورشیدی در 63 سالگی در کابل دیده از جهان فرو بست و در هرات در جوار آرامگاه مولانا جامی به خاک سپرده شد.
پسران برومند استاد هریک در سایهء چنان پدری به هنری آراسته شدند. ارشد بهزاد استاد معارف و استاد در خوشنویسی و مینیاتور، عبدالرحمن (فریدون) استاد تعلیم و تربیه و ماهر در نواختن تارو جوانترین فرزند استاد، حسین (وفا) که خوشنویس، نی نواز و استاد هنرهای زیبا بود در جوانی درگذشت.
ناگفته نگذریم که من تخلص فکرت را ار آن استاد شادروان و با محبت ایشان اختیار کردم و تا این نام را نگرفته بودم نام فامیلی ما منشی زاده بود و دوستان مرا نیز به همان نام و تخلص می شناختند
.
یادداشت: در نسخۀ اول مزار استاد را در جوار زین الدین خوافی نوشته بودم و این برداشت من هنگام تشرف بر مزار آن بزرگمرد بود. اکنون که با فرزندان ایشان موضوع را در میان نهادم معلوم شد که مزار استاد به آرامگاه حضرت جامی نزدیکتر است و بهمین دلیل، متن تصحیح شد.

Saturday, May 13, 2006

دوبیتی هایی از کلیات شمس - Quatrains

این دوبیتیها را از غزلهای کلیات شمس سرودۀ مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی (رومی) برگزیده ایم. از هرغزل دوبیت انتخاب شده است؛ البته از غزلهایی که حضرت مولوی بروزن دو بیتی سروده اند. امید که مقبول طبع و استفادۀ ارباب هنر و موسیقی و سرود و سماع واقع شود.
ای ستاره
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل افگار ما را
خبرکن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
هوس حلوا
مرا حلوا هوس کردست حلوا
میفکن وعدۀ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که هردم می رسد بویش ز بالا
راز
بگو ای یار همراز این چه راز است ؟
دگرگون گشته ای باز این چه راز است؟
دگربار این چه دام است و چه دانه ست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه راز است؟
سودای او
قرار زندگانی آن نگار است
که دل در جست و جویش بی قرار است
مرا سودای او دامن گرفته
که این سودا نه آن سودای پاراست
خواب یا جواب
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابست آن حریفان را جواب است
تو می دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتابست
روز خوش
بیا کامروز ما را روز عید است
چنین عیدی به صد دوران کی دید ست؟
بزن دست و بخوان کامروز شادیست
که روز خوش هم از اوّل پدید ست
روی خوب
مرا چون تا قیامت یار این است
خراب و مست باشم کار این است
گل صد برگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار این است
عشق حلال
تو را در دلبری دستی تمام است
تمام است و تمام است و تمام است
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرام است و حرام است و حرام است
آن یار
نگار خوب شیرینکار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
ز لطف خویش یارم خواند آن یار
عجب آن یار بی این یار چون است؟
طبیب عاشقان
نگار خوب شکّر بار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
طبیب عاشقان را باز پرسید
که تا آن نرگس بیمار چون است؟
آهوی شیرگیر
دو چشم آهوانش شیرگیراست
کزاو برمن روان باران تیر است
به گیسویش ازآن می پیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیر است
دل و غم
بگو دل را که گرد غم نگردد
که غم هرگز به خوردن کم نگردد
مگرد ای مرغ دل پیرامن غم
که در غم پرّ و پا محکم نگردد
هوای یار
دلم امروز خوی یار دارد
هوای روی چون گلنار دارد
صدای نای آنجا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
موی و روی
ز رویت باغ و عبهر می توان کرد
ز مویت مشک و عنبر می توان کرد
ز روی زرد همچون زعفرانم
جهانی را مزعفر می توان کرد
جهان عاشقان
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان برکار باشد
دل من
دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد
هنجار عشق
دلم جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
درافکن فتنۀ دیگر درین شهر
که دور عشق هنجاری ندارد
دوچشم عاشقان
چو شب شد جملگی در خواب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند
دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند
چه خوش بود
پریر آن چهرۀ یارم چه خوش بود
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود
بیادم نیست ازآن ماجراها
ولیکن زین خبردارم چه خوش بو د
چون موج
کسی کز غمزه یی صد عقل بندد
اگر برما نخندد، پس کی خندد؟
دلا می جوش همچون موج دریا
که گر دریا بیارامد، بگندد
گریز غم
چنان کزغم دل دانا گریزد
دوچندان غم ز پیش ما گریزد
بغرّد شیر عشق و گلّۀ غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد
کجا شد؟
بپرس آن دلبر زیبا کجا شد؟
ببین آن سرو خوش بالا کجا شد؟
دلم چون برگ می لرزد همه روز
که دلبر نیمشب تنها کجا شد؟
خاک عشق
زخاک من اگر گندم برآید
ازو گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
گل سازی و ...
ز رویت دستۀ گل می توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
ز قدّ ِ پرخم من در ره عشق
برآب چشم من پل می توان کرد
دو بیمار
به حسن تونباشد یار دیگر
درآ ای ماه خوبان بار دیگر
به یک خانه دوبیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر
فتنه
به گرد فتنه می گردی دگربار
لب بام است و مستی هوش می دار
نگردد نقش جز برکلک نقّاش
به گرد نقطه گردد پای پرگار
مگذار
مرا یارا چنین بی یار مگذار
زمن مگذر مرا مگذار مگذار
به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بی زنهار مگذار
جان و دل برای تو
منم از جان خود بیزاربیزار
اگر باشد تو را از بنده آزار
مرا خود جان و دل بهر تو باید
که قربانت شود روزی دوصد بار
به ساقی نگر
به ساقی درنگر در مست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر
بدان گلزار بی پایان نظر کن
بدین خاری که پایت خست منگر
جام دیگر
بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
اگر یک ذرّه رحمت هست برمن
مکن تأخیر تاهنگام دیگر
شکربرف
دراین سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق درسر
دراین برف آن لبانش را ببوسم
که دل را تازه دارد برف و شکّر
گلی به سوی ما
به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان
ازان گلشن گلی بر چاکر انداز
چشم شوخ
تو چشم شوخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
بیا که ...
بیا با تو مرا کارست امروز
مرا سودای گلزار است امروز
چرا جانها برآن لب مست گشتند؟
که آنجا نقل بسیار است امروز
مست ِ مست
چنان مستم چنان مستم من امروز
که چندین خنب بشکستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که با مجنون بپیوستم من امروز
عیش در سرما
درین سرما سر ِ ما داری امروز
سر ِ عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیّا داری امروز
شمع سحر
الا ای شمع گریان گرم می سوز
خلاص شمع نزدیکست، شد روز
خلاص شمعها شمعی برآمد
که بر زنگیّ ِ ظلمتهاست پیروز
او کجاست؟
نگاری را که می جویم به جانش
نمی بینم میان حاضرانش
کجا رفت او؟ میان حاضران نیست
درین مجلس نمی بینم نشانش
مانند زمین
برفتم دی به پیشش سخت پرجوش
نپرسید او مرا بنشست خاموش
نظر اندر زمین می کرد یارم
که یعنی چون زمین شو پست و بیهوش
دعای درویش
شنو پندی زمن ای یار خوش کیش
به خون دل برآید کار درویش
یقین می دان مجیب و مستجابست
دعای سوخته درویش دل ریش
کارستان
چه کارستان که داری اندرین دل
چه بتها می نگاری اندرین دل
بهار آمد زمان کشت آمد
که داند تا چه کاری اندرین دل
مرغ عشق
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه بی دام
خواب
چه دیدم خواب شب؟ کامروز مستم
چو مجنونان ز بند عقل جستم
چه عالمهاست در هر تار مویت
بیفشان زلف کز عالم گسستم
مست و هست
به جان جملۀ مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیّار دستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزد هستیم گر بی تو هستم
جان من و تو
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
به درد عشق تو همخانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
شهر عشق
سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم از اوّل قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
زلف کافر
اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم
منم ابر سیه اندر شب غم
غم عشق تو را پنهان ندارم
تنگ شکر
بیا ای آنکه بردی تو قرارم
درآ چون تـُنگ شکّر در کنارم
دل سنگین خود را بر دلم نه
چو می بینی که از غم سنگسارم
دروبام
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
سرو عشق
خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم
تو می دانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
یار صادق
چه نزدیکست جان تو به جانم
که هرچیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
من چه دانم
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
آتش دل
بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم
ندانم کاتش دل برچه سانست
که دیگرشکل می سوزد زبانم
پریزاد
مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم
خرابم، بی خودم، مست جنونم
پریزادی مرا دیوانه کردست
مسلمانان که می داند فسونم
تنها تو
من از عالم تورا تنها گزینم
رواداری که من غمگین نشینم؟
دل من چون قلم اندر کف توست
زتوست ار شادمانم گر حزینم
تو می خواهی
زتو گه شادمانم گه حزینم
مرا چون تو چنین خواهی چنینم
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
تو را خواهم
تورا خواهم دگر یاری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم
به جز دیدار تو بختی نجویم
به غیر از کار تو کاری نخواهم
روزدیدار
بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
دوشینه
شب دوشینه ما بیدار بودیم
همه خفتند و ما برکار بودیم
حریف غمزۀ غمّاز گشتیم
ندیم طرّۀ طرّار بودیم
نوبهار عشق
بیا تا عاشقی ازسر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
چرا؟
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
فرهنگ
برآن بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
بپیش آ تا به گوش تو بگویم
چه می کنی؟
مرا خواندی ز در، جستی تو از بام
زهی بازی، زهی شوخی، زهی دام
مرا، درراه، دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینیّ ِ دشنام
من چه دانم؟
مرا گویی چه سانی؟ من چه دانم
چنینی و چنانی ؟ من چه دانم؟
مرا گویی درآن لب او چه دارد؟
کزاو شیرین زبانی، من چه دانم
خرابات
شراب شیرۀ انگور خواهم
حریف سرخوش ِ مخمور خواهم
چو یارم در خرابات خرابست
چرا من خانۀ معمور خواهم
نامه و دل
دل خونخواره را یکباره بستان
زغم صد پاره شد یک پاره بستان
به دست دل فرستادم دوسه خط
یکی خط را ازآن آواره بستان
فردا و ...
بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
میفکن وعدۀ مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
دریا و عالم
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
همچنین کن
اگر تو حاضری سر همچنین کن
چو کردی بار دیگر همچنین کن
مرا دی تنگ اندر بر گرفتی
بیا ای تنگ شکّر همچنین کن
لا و الاّ
بیا ساقی می ما را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الاّ را بگردان
روز باغ
به باغ آییم فردا جمله یاران
همه یاران همدل همچو باران
صلا گفتیم فردا روز باغ است
صلای عاشقان و حق گزاران
روی او
برو ای دل به سوی دلبرمن
بدان خورشید و شرق و شمع روشن
چو دیدی روی او در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
دارالامان
ازاین پستی به سوی آسمان شو
مقیم لاله زار و ارغوان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
سرسر
هلا ساقی بیا ساغر مرا ده
زرم بستان می چون زر مرا ده
به حقّ ِ آنکه در سر دارم از تو
چو خم را وا کنی سرسر مرا ده
خورشید
بیا دل بر دل پردرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش برآه سرد من نه
گم گشتگان
ایا گم گشتگان راه و بی راه
شما را باز می خواند شهنشاه
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دودستک زن
چنین می زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار دلخواه
همی گو آنچه می دانم من و تو
ولی پنهان کنش در ذکر الله
مطربان
خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده
چو دست و پای وقف عشق کردند
تو همشان دست و پای آهنین ده
خورشید گردون سوار
ایا خورشید برگردون سواره
به حیله کرده خود را چون ستاره
گهی باشی چو دل اندرمیانه
گهی آیی نشینی برکناره
سهیل و یمن
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن تو پیرهن ده
سهیل روی تو اندر یمن تافت
مرا راهی به سوی آن یمن ده
شراب عشق
بخوردم از کف دلبر شرابی
شدم معمور و در صورت خرابی
هزاران نکته در عالم بگفتم
ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی
واقف اسرار
دلا چون واقف اسرار گشتی
زجمله کارها بی کار گشتی
همان سودایی و دیوانه می باش
چرا عاقل شدی هشیار گشتی؟
جای تو
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دُرّی که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
نامۀ پنهان
اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی
دل و جان هردو را در نامه پیچم
اگر تو نامۀ پنهان فرستی
عروسی
مبارک باد برما این عروسی
خجسته باد ما را این عروسی
چو شیر و چون شکر بادا همیشه
چو حلوا و چو صهبا این عروسی
مجلس
سبک بنواز ای مطرب ربابی
بگردان زودتر ساقی شرابی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها؟
که مجلس شد پر از بوی کبابی
چه کردی؟
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟
امانتهای چون جان را چه کردی؟
تو را با من چه عهدی بود از اوّل؟
بیا بنشین بگو آن را چه کردی؟
گلی یا قندی؟
نگارا تو گلی یا جمله قندی؟
که چون بینی مرا چون گل بخندی
نگارا تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را بیخم بکندی
با من چه می کند
مرا در خنده می آرد بهاری
مرا سرگشته می دارد خماری
مرا در چرخ آوردست ماهی
مرا بی یار گردانید یاری
جان ِجان ِجان
زمهجوران نمی جویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو که جان ِجان ِجانی
شهیدان خدایی
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبکروحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
چشم بد دور
بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی
خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگهدار از جدایی
کجایی؟
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
به فرّ سایه ات چون آفتابم
همایی تو همایی تو همایی
غریب
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
پایان دوبیتیهایی از حضرت مولانا – برگرفته از کلیات شمس
شهر اتاوا = 13 جنوری 2010
آصف فکرت

Friday, May 12, 2006

نکته...نکته

همانندی دل و قلم
درنظر مولوی

دلم در دست او چون قلم است. او را به بازی می گیرد. چنانکه قلم را به بازی می گیرد، یک واژهء دو حرفی را در دو روز می نویسد. اگر بخواهد" زر" نویسد، "ز" را امروز و "ر" را فردا می نویسد. قلم را به هر بهانه می تراشد: به بهانهء نسخ و رقاع و جز آن، و قلم سر سپردهء اوست، چنان که دل سر سپردهء اوست. گاه رویش را سیاه می کند و گاه به گیسو می مالدو گاه سرنگونش می دارد. به رقعه یی جهانی را بی سر کند و به رقعه یی دیگر جهانی را از بلا برهاند. سرفرازی و ناز قلم بسته به رتبهء نویسنده است، همچنان که دل به ناز و بی نیازی محبوب می بالد. او می داند که با دل چه باید کرد، چنان که کاتب می داند که با قلم چه باید کزد. قلم بیمار نویسنده است و دل بیمار محبوب. اگر سر بشکند و اگر دل شکافد، طبیب صلاح بیمار خویش بهتر داند. قلم نه یارای تحسین دارد و نه توان انکار. دل نیز چنین است. اگر قلمش خوانم وگر علمش، هم بیهوش است و هم هوشیار. وصفش نتوان کرد که جمع اضداد است: ترکیبی است بی ترکیب و مجبوریست مختار.
از کلــــک مــــــــولانــــــا بخــــوانــــــــید

دلم همچون قلــــم آمد در انگشـــــتان دلداری
که امشب می نویسد زی، نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشــــــد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تســـــلیمم، تو دانی من کیم باری
گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد
گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری
به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی ســـر
بیک رقعه قرانی را رهــــــــاند از بلا باری
کر و فرِّ قلم باشـــــــــــــد بقدر حرمت کاتب
اگر در دست ســــــلطانی اگر در کف سالاری
سرش را می شــــــــکاقد او برای آنچه او داند
که جالینوس به داند صـــلاح حــــــال بیماری
نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحــــــــسینی
نداند آن قلم کردن به طــــــــبع خویش انکاری
اگر اورا قلـــم خوانم و گر اورا علـــــم خوانم
درو هوشست و بیهوشی زهی بیهوش هشیاری
نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدّینست
چه بی ترکیب ترکیبی! عجب مجبور مختاری!

شُستن اوراق

بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشـــــد

امروز که مطلبی بر صفحهء کاغذ نگاشته شد، دیگر آن صفحه را امکان استفادهء دوباره نیست، امّا در گذشته چنین نبود. مرکب قابل ستردن با آب و حتی با لعاب دهان بود. کاغذ متاعی گرانبها بود و چون برگی را می شستند و نوشتهء موجود را از آن می ستردند می توانستند مطلبی دیگر بر آن بنویسند؛ کاری که اکنون می توان با نگارشی که با مداد(پنسل) شده کرد. به هر حال شستن ورق یعنی ستردن مطلب از روی کاغذ و به عبارت دیگر باطل نمودن آن. بیت عنوان از حافظ است و هم او در جای دیگری فرموده است:

دفتر دانش ما جمله بشـــویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

در مورد شستن کتاب لطیفهء شیرینی از جامی نقل می کنند:
روزی شاعری دیوان خویش نزد مولانا جامی آورد که مطالعه فرماید. هنگامی که جامی کتاب را خواند و دوباره به شاعر سپرد، شاعر برای تأکید اهمیت و تقدّس دیوان خویش گفت:
باید خدمت حضرت مولانا عرض کنم که می این دیوان را با خود به خانهء خدا برده ام و به قصد تبرّک به حجرالاسود مالیده ام.
جامی که از گرانجانی شاعر به تنگ آمده بود، گفت: خوب کردید ؛ ولی ای کاش آن را به آب زمزم هم می شستید !!!

***نوشت افزارِ نرگس***نرگس، قلم و دوات و کاغذ را در وجود خویش جمع کرد و به پیش چشم شوخ معشوق نامه نوشت و خود را بندهء حلقه به گوش خواند:ـ
قلم و دوات و کاغذ، همه جمع کرده نرگس
که به پیش چشم شوخش، خط بندگی نویسد

اما مست از نگاه مهر آمیز محبوب شرط ادب از یاد برد و به این پندار افتاد که: من همانند چشم یارم !!! صبا این پندار را شنید و دهان نرگس را به سیلی آزرد. از آن روز، نرگس به درد دندان گرفتار است و جز به کمک نی قلم نمی تواند آب بنوشد:ـ
نرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا
درد دندان دارد اکنون، می خورد آب از قلم

ج زلف و . خال

(جیم زلف و نقطهء خال)
رودکی سمرقندی ، درگذشته به سال 329 هجری، در قطعه یی، زلف را به "ج" و خال را به نقطهء آن جیم تشبیه می کند:

زلف تو را جیم که کرد؟ آنکه او
خال تو را نقطـــهء آن جیم کرد
وان دهن تنگ تو: گویی کســــی
دانه گکی نار به دونیـــــــم کرد

Thursday, May 04, 2006

شایق هروی


انسانی پاک و دوستی دوست داشتنی

نزدیک به یک سال است که دوست عزیز چندین ساله ام مرحوم میر عبدالحلیم شایق هروی متخلص به پندار رخت از این ورطه برون کشیده است. او شاعری توانا، ادیبی صاحب نظر و از همه مهمتر انسانی والا بود. این چند سطر به مناسبت سالگرد وفات ایشان حسب الامر برادر گرامی جناب میر عبدالسلام شایق تقدیم گردید

به حلیم جان که می اندیشم به زیبایی و کمال و هنر می اندیشم که او زیبایی و هنر را به کمال دوست می داشت و هنرمند و هنرآفرین بود. گزافه نیست اگر می گویم که شادروان میر عبدالحلیم جان شایق نمونهء کاملی از صفا، آرامش و نجابت بود. با آن که سالها با هم گفت و گو، نشست و خاست و رفت و آمد داشتیم، به یاد ندارم که ازو سخن ناپسندی شنیده باشم یا دیده باشم که صدایش را بر سر کسی بلند کرده باشد. حضورش احترام حاضران را بر می انگیخت که حضورش قرین حرمت و آرامش بود. دوستان را بی ریا دوست می داشت و در خانه اش از همه بی دریغ و با محبت و صفا پذیرایی می کرد. همیشه با برادر همراه بود و با آنکه بگو مگوی برادرانه امری طبیعی است من هرگز این امر طبیعی را میان برادران شایق ندیدم. هم برادران را دوست و هم احترام دوستانه اش را به آنان ارزانی می داشت.
رشتهء تحصیلی اش زبان و ادب نبود (که اقتصاد خوانده بود) اما هرگز دمی بی شعر و هنر به سر نمی برد. در هر دیداری شعری بر زبان داشت و در هر فرصتی به نکته یی از زبان و ادب می اندیشید. شعرش زیباست و پر از احساس و در عین حال صحیح و مطابق اصول و قواعد زبان و ادب. هرگز شعری از نگاه عروض نادرست و به لحاظ معنی ثقیل و غیر بلیغ از او نخواندم و نشنیدم. اشعار زیبای دیگران را بسیار از بر داشت و آنچه را که، غالباً به دلیل بلندی شعر حفظش دشواربود، می نوشت و بار ها به دوستان می خواند. همدمی شعر شناس و با احساس می جست تا با او در بهره بردن از آن انباز گردد. دشوارپسند بود و در شعر نیز کمال زیبایی را می جُست . به همین دلیل شاعران دلخواهش انگشت شمار بودند. شعر خلیلی، نادرپور، سیمین، توللی، فروغ ، حمیدی و مشیری را دوست می داشت و از هریک لطیف ترین اشعار را نقل می کرد. چون شعر را می خواند گویی به آن جان می بخشید. در دنیای امید ها و حسرتها، اندوهها و شادمانیها، دردها و آرامشهای شاعر وارد می شد و شعر را با چنان دریافت و احساسی می خواند که شنونده آن را حس و درک می کرد. با چنان لطفی شعر را بیان می کرد که شاعر خود نیز از شنیدن آن لذّت می برد. در قواعد ادبی و زبانی شعر- به خصوص شعر اساتید – بسیار سختگیر بود و هیچگونه فروگذاشت و لغزشی را نمی پذیرفت و اگر استادی سخنی گفته بود که در خور مقام او نبود آن را همچون لطیفه یی نقل می کرد و می خندید و می خنداند. موارد متعددی به یاد دارم که می ترسم روان بهشتی اش بیان آن را در این وقت روا ندارد ـ
سالها با هم بودیم و چون در شام ما فتنه یی افتاد و از گوشه ها فرا رفتیم، سالها از هم دور ماندیم – شاید بیش از بیست سال. چون به این دیار در همسایگی او آمدم شادمان شد و با محبت خوشامد گفت و گفت که حتماً به اتاوا خواهد آمد، تا ساعتها و روزها بنشینیم و ناگفته ها را بگوییم و بشنویم و خاطرات روزهای شیرین جوانی را که در کابل داشتیم تکرار کنیم. این را بار ها گفت و مرا دیده به راه گذاشت . سرنوشت اما به دیگرگونه بود. او راهی دیگر گرفت و منزلی دیگر گزید و شاید اکنون او چشم به راه من است. ـ
آصف فکرت
شهر اتاوا، اول ثور(فروردین) 1385
برابر با 21 اپریل 2006

این قطعه پارسال هنگام شنیدن خبر درگذشت میر عبدالحلیم شایق (پندار) نوشته شد:ـ

اي هم نفس و هم دل وهم صحبت وهمراه
ما مانده زمين گير و تو را ره شــده كوتاه
اي مرغ بهشتي كه ازين باغ پريدي
رفتي كه تو را تنگ شد اينجا جولانگاه
از ما چه شنيدي كه لب از نطق ببستي؟
از ديدن ما داري آخــــر زچـــــه اكــــــراه؟
از شوق لب كيست كه بستي ز سخن لب؟
وز عشق رخ كيست كه رفتي به تك چاه؟
گفتي كه نشينيم و بگوييم ســــــــخنها
تو راه دگر رفتــــي و من ديده فرا راه
اي دوست، به رمز سخن دوست، تو واقف
اي يار، به اســـــــرار دل يار، تو آگاه
بنشين و مگير از ما آن صحبت جان بخش
برگرد و منه بر ما اين فـــــــرقت جانكاه
ما گرچه ز ديدار تو نومـــــيد شدســــــتيم
نوميد نســــــــازدت خداوند ز درگـــــــاه
اي مير گذرگه را از نام خوشــــــت فخر
ايزد كنــــــــدت هم نفـــــــس پير گذرگاه

آصف فكرت - 16 می 2005

Monday, May 01, 2006

کتابفروشیها

کتابفروشیهای هرات


در لیسهء (دبیرستان) سلطان غیاث الدین غوری که درس می خواندیم بهترین تفریح ما رفتن به کتابخانهء معارف بود. کتابخانه و کلوب معارف در طبقهء دوم همین دبیرستان یا لیسه قرار داشت. گنجینهء کتابخانهء معارف در هرات - پس از کتابخانهء مطبوعات - منحصر بفرد بود. تقریباً همهء لغتنامه ها ، دیوانهای شاعران پارسیگوی و بسیاری از کتابهای ادبی و تاریخی درین کتابخانه وجود داشت. امّا دران روزگار فراهم آوری آن کتابها از بازار و کتابفروشیهای انگشت شمار هرات ممکن و میســـّر نبود. همهء این کتابها به صورت خصوصی و با کمک فرهنگدوســتـان از بازار و کتابفروشیهای ایران خریداری و به هرات آورده شده بود. مرحوم حاج عبد الحســـین منجم باشی ، یکی از معاریف و فرهنگدوستان هرات بود که وسیلهء خریداری و آوردن کتاب را از ایران – برای کتابخانه ها و کتابدوستان فراهم می نمود. فرزند منجم باشی - شیخ محمد محسن نجومی، که نگارنده ایشان را دیده بود و به یاد دارد، سالیان دراز نمایندگی برخی مطبوعات ایران را داشت و اهل مطالعه به همّت ایشان به کتب و مجلات فارسی دسترس داشتند. ـ
برخی از فرهنگــدوستان و " اهل کتاب " که مجال ســـفر به ایران می یافتند، شخصاً کتابهای مورد علاقهء خویش را می خریدند و با خود به هرات می آوردند.ـ
در روزگاری که ما شاگرد مکتب بودیم، کتابفروشیهای هرات ، بیشتر کتب مورد نیاز مدارس قدیم را از هند و پاکستان وار د می کردند. آقای شفیقی - عبدالله؟ - که شاعر معروفی هم بود، و صحّافی نیز می کرد، در " بازار ملک " دکان کتابفروشی و صحّافی داشت. دیگر حاج شمس الدین شارقی بود که کتابفروشی بزرگی در همان حدود ، نزدیک " مسجد قودال " داشت. مرحوم حاج میر علی احمد نیز در همان بازار ملک و در ابتدای جادّه یا خیابان نیازی که بعداً "کاکر نیکه " نامگذاری شد، دکان داشت. او و شارقی بسیاری از کتابها را به هزینهء خود در هند و پاکستان چاپ می کردند. مرحوم میر علی احمد که مکرر به هند و پاکستان سفر می کرد با خود قلم نی ، انواع کاغذ های رنگارنگ و مرکّب نیز می آورد. قلمهایی که از نی بامبو و بادوام بود و مرکّبی که روشنایی نام داشت و از برق و جلای آن خوشمان می آمد. ـ
امّا کتابفروشی که بعداً کارش رونق گرفت و کتابهای جدید و تازه چاپ را به صورت منظّم از ایران وارد می 1341 کرد، مرحوم حاج محمد هاشم امیدوار بود. در مقدّمهء دیوان استاد خلیل الله خلیلی، که به همّت آن مرحوم، در خورشیدی در ایران، چاپ شده، قطعه ای آمده است که بیت اول آن چنین است:ـ
امیدوار هراتی منم که در همه عمر
امید من به جهان اتّحاد اسلام است...
افسوس که متن این قطعه در دسترسم نیست که اینجا نقل می کردم. ـ
کتابفروشی یا مغازهء بزرگ امیدوار در زاویهء جنوبغربی چوک ( میدان ) شهر نو واقع بود. او تازه ترین کتابهای چاپ ایران را با توجّه به تقاضا و سلیقهء مشتریان و جوانان معارف وارد می کرد. کتابهای قطع جیبی را ، که در آن سالها فراوان چاپ می شد و به دلیل ارزان بودن خواستاران بسیار داشت، می توانستیم از کتابفروشی امیدوار آسان و ارزان به دست آوریم. کتابهای جیبی ما را با مطبوعات غربی و نیز با شعر کهن و نو بیشتر آشنا ساخت. امیدوار علاوه بر کتاب، قرطاسیّه ( نوشت افزار ) و مجلاّت ایرانی را نیز وارد می کرد. مجلّه های اطّلاعات هفتگی، تهران مصوّر، سپید و سیاه، روشــنفکر ، و خواندنیها، برای ما دریچه ای به سوی جهان خارج بود. غیر از امیدوار مرحوم حاج شیخ محسن نجومی نیز همین مجلات و چند مجلّهء ادبی مانند یغما، وحید ، ارمغان ، و مانند آنها را نیز وارد می کرد. این آقایان مجلاّت جدید را برای بسیاری از آشنایان با مهربانی و گشاده رویی به امانت می دادند. ـ
خدمت این فرهنگدوستان که سود مادّی چندانی نمی بردند، در بالا بردن سطح دانش و معلومات مردم هرات که همیشه تشنهء دانش و اطّلاعات بوده و هستند ، بسیار ارزشمند بوده و سزاوار ارجگزاری و قدردانی است. روان آنان و همهء خدمتگزاران دانش و فرهنگ شاد باد.ـ

شهر اتاوا – کانادا – 12 آگست 2004 برابر 22 اسد(مرداد) 1383.آصف فــکرت
یادداشت:ـ
از دوستانی که کتاب کتابفروشی جناب استاد افشار را دارند، خواهشمندم که بخش مربوط به منجم باشی را به همین صورت که در این صفحه است، اصلاح فرمایند، زیرا به صورتی که در آنجا ویرایش شده، صحیح نیست. صورت درست این است که مرحوم شیخ محسن فرزند مرحوم حاجی عبدالحسین منجم باشی است. ـ

استادمن در صحافی

آقای صادقی


آن روزها، با آن که به استادمان - آقای صادقی- احترام خاصّی قائل بودیم، نمی دانستیم که او یکی از نوادر روزگار در کار خویش است. آقای صادقی ، نه تنها در افغانستان ورزیده ترین صحّاف به شمار می رفت، بلکه بسیاری از کتابدوستان ایرانی هم کتابهایشان را به هرات می آوردند تا آقای صادقی آنها را برایشان صحّافی کند. همین چند سال پیش بود که نیمه شبی در نیاوران تهران، با دیدن چند جلد کتاب، خاطرات روزهای شاگردی در دکّان صحّافی آقای صادقی در ذهنم زنده شد و حال و هوای چهل سال پیش روانم را نوازش داد. آن زمانی بود که من مقیم مشهد بودم و یک هفته در هر ماه برای تکمیل کارهای دائرة المعارف بزرگ اسلامی به تهران می آمدم و خوابگاه من هم در همان محلّ کارم در مرکز دائرة المعارف بود. شبها تا دیر وقت در کتابخانه سرگرم بررسی کتابهایی می شدم که دکتر عنایت الله مجیدی رئیس پرکار و دلسوز کتابخانه از جانب دکتر موسوی بجنوردی برای «آن مرکز خریداری می نمود. پیشتر هم کتابهایی را که توسط آقای صادقی صحّافی شده بود و مهر « صحافی صادقی را بر پشت جلد داشت ، دردایرة المعارف بزرگ اسلامی دیده بودم. ولی این کتابها جلد چرمی با مهر ضربی زیبا و آشنایی داشتند، مهری که من بارها آن را لمس کرده بودم. تا جایی که یادم می آید ، این کتابها متعلّق به کتابخانۀ مرحوم امیر حسین یزدگردی بود. گفتنی است که آقای صادقی چند سالی – احتمالاً پیرامون سالهای1320 خورشیدی- در ایران مقیم و به کار صحافی مشغول بود.دکان آقای صادقی در شهر نو، در شمال هرات، و تابلو ش بزرگتر از تابلوهای دکّانهای دور و بر بود، امّا در دو کلمه خلاصه می شد- دو کلمه به نسخ جلی: صحـــافی صـــــادقی . محیط آنجا برای من – که شاگرد سال دهم لیسۀ ( دبیرستان ) سلطان غیاث الدین غوری بودم- محیط خوشایندی بود. آرایشگاه گلشن همسایۀ دیوار به دیوار ما بود، که دلم می خواست از پشت شیشه تزئینات آن را – که، آن روزها، در نوع خود در هرات بی نظیر بود، تماشا کنم. وسایل مدرن، صندلیهای زیبا، حوضچۀ فیروزه رنگ، با فوّارۀ خوشنما، قفسهای قناری و برای من از همه جالبتر سر و وضع بسیار مرتّب خود آقای گلشن بود که همیشه این سؤال را در ذهنم می آورد که آقای گلشن، با این سر و وضع مرتّب، کت و شلوار اتو کرده و نو، کراوات آخرین مد و کفشهای همیشه واکس زده چرا والی/استاندار نشده که آرایشگری می کند؟ چیزی که بیش از همه توجّهم را همیشه جلب می کرد، تابلو زیبایی بود به خطّ نستعلیق جلی آمیخته با نقّاشی گل و برگ که بر دیوار داخل مغازه آویخته بود ، به گونه یی که از بیرون نیز خوانده می شد:ـ
باز به گلشــــن بیــا، آب رخ گل بریز****شــانه به کاکل بزن، نکهـت ســنبل بریز
آن روزها فکر می کردم که این شعر را شاعری خاص برای آقای گلشن و آرایشگاهش ساخته است. چندین سال گذشت تا دریافتم که این بیت مطلع غزلی است دلنشین از شایق جمال کابلی که مقطع آن چنین است:ـ
مستی چشم تو کشت، شایق بیچاره را ***** بر سر تابوت او، شیشه بنه ، مُل بریز
آرایشگاه سلیقه که برادر گلشن بود، در سمت راست دکان ما – چند دکان دورتر- قرار داشت. کتابفروشی امیدوار وارد کنندۀ کتابهای چاپ ایران نیز در همان حدود قرار داشت. شاعر و غزلسرای معروف هرات – عبد الحسین توفیق - تقریباً روبروی دکان آقای صادقی یک مغازهء لوکس را اداره می کرد. و معروفترین قنّادی هرات – قنّادی گل حسن – درست روبروی مغازۀ آقای صادقی قرار داشت. ـ
امّا آقای صادقی! نام کاملش شیخ محمد امین صادقی بود. مردی خوشروی، که آن روزها پیرامون 65 سال عمر داشت. خوش لباس بود. عمّامۀ سفید به سر می نهاد و همیشه بالاپوش( پالتو) می پوشید. رفت و آمدش با بایسکل ( دو چرخه) بود. شیخ لقب داشت، چون منبرهم می رفت و روضه می خواند و بیشتر روضه اش را با غزل حافظ و با این مطلع آغاز می کرد:ـ
بیا که قصر عمل سخت سست بنیاد است ***** بیار باده که بنیاد عمر برباد است
خودش هم در ماه محرم در خانه اش ده شب روضه داشت.ـ
آقای صادقی، در مقایسه با روشنفکران آن روز در هرات، ادیب و نکته دان بود. حکایات و اشعار بسیار- به خصوص لطایف و طنز - از بر داشت. و د ر هر باب که سخن می گفت، سخنش را با لطیفه ای یا شعری می آراست. مثلاً هنگامی که ما را نصیحت می کرد که باید رعایت حال استاد را بداریم و فرمانش را ببریم، این بیت را می خواند:ـ
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد *** که چند سال ز جان خدمت شعیب کند
و چون می گفت که استاد به تنهایی نمی تواند همه چیز را به شاگرد یاد بدهد، تا شاگرد علاقه و پشتکار نداشته باشد، این بیت را می خواند:ـ
تا که از جانب معشوقه نباشد کششی*** کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
طیّبات سعدی را تقریباً به تمامی از بر داشت. افزون بر آن لطایف و اشعاری را منسوب به سعدی می خواند که سالها پس از آن هم نتوانستم منبع و مأخذ آنها را بیابم و افسوس که به دلیل کثرت لطف نتوانستم و نمی توانم آنها را نقل یا ثبت نمایم. ـ
آقای صادقی در جامعه از احترام خاصّی برخوردار بود. دوستان، و حتّی مشتریانش، از طبقات باسواد، متجدّد و کارمندان عالیرتبه بودند. خود نیز، با وجود داشتن لقب «شیخ» بسیار متجدّد بود. از پدرش با نام صوفی صادق یاد می کرد، که از مردمان اوبه هرات بود.ـ
امّا صحّافی صادقی! آقای صادقی صحّافی ســنّتی را با روشهای بسیار نوین آمیخته بود، دکانش تنها صحّافی در افغانستان بود که جند دستگاه ماشین داشت.و ما هنگام کار ایستاده بودیم و کار می کردیم. . البتّه همۀ این ابزار نه با نیروی برق- که با دست کار می کردند. امّا با وجود آن بازده خوب و مؤثّری داشتند، چندانکه مغازۀ ما به اندازهء 20 تا مغازهء معمولی – یا حتّی بیشتر _ کار می کرد.ـ
بزرگترین و مهمترین ماشین یک پایه ماشین برّش " کروز" آلمانی بود . امّا نبوغ آقای صادقی باعث شده بود که ازین ماشین چندین استفادۀ دیگر نیز می کردیم و برّش یک وظیفۀ جزئی آن شده بود و انجام نود درصد کارها تنها با همین ماشین ممکن بود . افزون بر آن چند پایه ماشین پرس (فشار) ، شبکه و دوخت داشتیم. همه این ماشینها را به سفارش آقای صادقی یک دوست تاجرش ، به نام حاجی عزیزالله سعادت از آلمان وارد کرده بود.ـ
آقای صادقی با بیشتر ادارات هرات قرارداد ( کنترات) داشت که قرطاسیه ( نوشت افزار ) و دیگر وسایل مورد نیاز شان می بایست پیش از نوروز تهیّه می شد. انواع دفاتر اداری، اندیکاتور، دفتر وصل اسناد، پاکتهای اداری با آسترکتانی و انواع پاکتهای معمولی.ـ
صحافی کتابهای درسی و دفترچه های شاگردان معارف در آغاز سال درسی ( 15 حوت : اسفند ) یکی دیگر از کارهای پر حجم صحافی صادقی بود. آقای صادقی در صحافی دفترچه ها و کتابهای درسی شاگردان روشی را ابداع کرده بود که همه دوست داشتند. جلد های کتانی با لایی شمیز که سالها دوام می آورد و چند شاگرد در سالهای متواتر ازان با علاقه مندی استفاده می نمودند. چون در آن سالها کتابها را در آخر سال از دانش آموزان باز پس می گرفتند و به دانش آموزان سالهای بعد می دادند.ـ
با استفاده از مهر های زیبایی که از ایران آورده بود دفترهای زیبای یادداشت و نامه های خصوصی با عنوان گل و برگ زرین می ساختیم که دوستداران و خریداران فراوان داشت.ـ
مورد عمدۀ دیگر، صحّافی و کلکسیونسازی مجلاّت بود. مشترکین و خریداران، مچلاّت خویش را پس از خواندن نگه می داشتند و در فرصت مناسب به صحاف می سپردند تا آنها را در یک یا چند مجلّد کلکسیون بسازد. استفاده از این مجلّه ها پس از تجلید و کلکسیونسازی خیلی بیشتر بود، چون بسیاری علاقمند داستانهای پاورقی بودند که درین مجلّه ها چاپ می شد. نگارنده خود در آن روز ها چند تا ازین پاورقی ها را با اشتیاق می خواند، که ازان جمله بودند داستانهای شیرها و شمشیرها ، زندانی قلعهء قهقهه، تابوت حسد، زنی به نام هوس و چندین پاورفی دیگر. هر سال چندین سلسله از مجلاّت تهران مصوّر، اطّلاعات هفتگی، سپید و سیاه ، روشنفکر و خواندنیها را که مشتریان می آوردند، کلکسیون ساخته صحافی می کردیم.. جلد این کلکسیونها معمولاً کتان آبی با لایی شمیز بود . شمیز را خودمان ـ با چسپاندن و قشردن دو سه لا کاغذ سیما ن - می ساختیم. آستر و بدرقه هم کاغذ سیمان و بسیار با دوام بود. از همه مهمتر دوخت و جزوبندی این کلکسیونها بود که هم بسیار محکم و بادوام بود و هم صفحات بیش از 180 درجه باز و سفیدی وسط صفحات به طور کامل دیده می شد . ترتیب دوخت چنین بود که عطف کلکسیون را لای "اشکنج" می فشردیم و آن را با ارّه چهار یا شش سوراخ می کردیم . لای هر ردیف سوراخ یک رشتۀ ضخیم قرار می دادیم که هنگام جزوبندی در داخل قرار می گرفت و دو انجام رشته ها در آخر بر آستر چسپانده می شد . آقای صادقی چندین نوع دوخت دیگر را هم با دست و ابزار معمولی یاد داشت که در خارج تنها با ماشین ممکن بو د.ـ
کتابهای خطی را خودش صحافی می کرد و به شاگردان نمی داد. شیرازه دوزی اش زیبا و دیدنی بود.ـ
دیگر تهیّۀ جلد های آمادۀ شناسنامه و گذرنامه بود. البته، عرضۀ چنین چیزها به صورت آماده امروز یک امر عادی است ولی آن روزها مشتریان خیلی خوش و ممنون - و گاهی ذ وق زده - می شدند که نیازشان به صورت آنی و بدون انتظار به دست می آمد.ـ
آقای صادقی در هر کاری ابتکارداشت و همین ابتکارات عامل رسیدن به موقثیتهای گوناگون می شد. به گونۀ مثال، او برای بار اول به ساختن ساکهای بزرگ از نوعی پارچۀ ضخیم برزنت، که در هرات تارت می گفتند، آغاز کرد. سال 1339 خورشیدی بود و گروهی بزرگ از کارشناسان و کارگران اتحاد شوروی وقت در پروژۀ راهسازی در هرات کار می کردند و سرگرم ساختن جادّۀ هرات – کابل بودند. شورویها کالاهای غربی را که در هرات فراوان و در شوروی ناپیدا بود با خود می بردند و نیاز به ساکهای بزرگ داشتند. وقتی آقای صادقی نخستین ساک برزنتی را ساخت، سیل مشتریان روس و شوروی به کارگاه ما سرازیر شد. این مشتریان چنان زیاد شدند که گاهی برخی چندین هفته انتظار می کشیدند تا ساک سفارشی شان ساخته شود ساکها با تسمه های عریض چرمی استحکام می یافتند. و پایه های فلزی آن را هم خود ما می ساختیم. . با آن که این ساکها با دوام و مستحکم ساخته می شدند، چون محتویات سنگین و حجیمی داشتند، زنجیر (زیپ) آنها تاب نمی آورد و پاره می شد. پس آقای صادقی به فکر ساختن ساکهای بدون زیپ یا " انکـــلی " افتاد. به این ترتیب که، به جای زیپ، بر یک جانب سر ساک چندین حلقۀ فلزی نصب می کرد و بر جانب دیگر مادگی ( جا حلقه یی ) قرار می داد که پس از روی هم آمدن تسمه ای قوی از میان آنها می گذشت و به جاقفلی منتهی می شد. این ساکها طرفداران بسیار پیدا کرد و ساختن آن عمومیت یافت . ـ
سال آخر لیسه ( دبیرستان ) که درسها دشوار و بیشتر بود، کار در مغازۀ آقای صادقی را ترک کردم و سال بعد (1344) هم به سبب سفر به کابل و ورود به دانشگاه از هرات عزیز و از صحافی آقای صادقی دور ماندم. آقای صادقی ظاهراً در دههء 1350 خورشیدی درگذشت . روانش شاد.

دوبیتی ها با ویس و رامین

تابستان گذشته در سفر جنیوا (ژنو) از استاد محمد حسین ارمان، موسیقیدان و آوازخوان نامور و باسابقۀ کابل پرسیدم که در زمینۀ هنر ایشان چه خدمتی از بنده ساخته است؟ فرمود: به دوبیتی نیازاست. این جملۀ کوتاه، احساسی را که چندی پیش دریاد من پیدا شده بود، نیرو بخشید: در مطالعۀ مثنویهای کهن (کلاسیک) فارسی، در وزن دوبیتی ( یا به گفتۀ هراتیان – چاربیتی ) تک بیتهای دلنشین و زیبایی می خواندم؛ به دل می گفتم: کاش می شد آواز خوانان ما از این ابیات زیبا سودجویند؛ اما دوبیتی نبودن آنها این « کاشکی می شد» را « افسوس که نمی شود» می ساخت. اشارۀ استاد ارمان، باعث شد تا تک بیتهای زیبای استادان شعر کهن فارسی در چاربند (قالب) دوبیتی به دوستان عرضه گردد.

کار را با ویس و رامین فخرالدین اسعد فخری گرگانی (سدۀ پنجم هجری/ یازدهم میلادی) آغاز کردیم. اکنون بیش از 300 دوبیتی به نظر خوانندگان گرامی می رسد که بیت اول هر رباعی از فخری گرگانی است و بیت دوم را آصف فکرت افزوده است. در ترکیب بیت دوم نیز از محتوای سخن و کلمات فخری– تا حد ممکن - استفاده شده است. هردوبیتی این مجموعه که مورد استفاده و پسند واقع شود، متعلق به همه است و امید که چنین گردد و فارسی زبانان از متون کهن زبان خویش سود برند. با تشکر از استاد ارمان که اشارۀ ایشان آغازگر این کار شد:

گرفتم بیتی از فخری به تضمین

نوشتم این دوبیتیهای رنگین

به ارمان تحفه ای باشد ز فکرت

دوبیتی های نغز ویس و رامین

شهر اتاوا 9 دسمبر 2009

آصف فکرت


دوبیتی ها با ویس و رامین

-=-=-=-

-=-



عشق و صبوری

چو باشد در جدایی دل شکیبا

مرو را نیست نام عشق زیبا

نباشد هیچ عاشق را صبوری

بپرس از عاشقی کومانده تنها

دلبستۀ مهر

دلی کز مهر باشد ناشکیبا

نه از سرما بترسد نه ز گرما

نه از بادش زیان باشد نه باران

نه از دشتش حذر باشد نه دریا

سالی که خوش است

اگر باشد درختی راست بالا

چو برروید بود زآغاز پیدا

همیدون چون بود سالی دل افروز

ز نوروزش پدید آید خوشیها

مدارا

نجویم بیش از این با دل مدارا

کنم رازش به گیتی آشکارا

مرا بگذشت آب فرقت از سر

دل است این دوستان یا سنگ خارا؟

ازجفا بگذر

جفا کردی جفا دیدی جفا را

وفا کن تا وفا بینی وفا را

بیا زین پس ره مهر و وفا گیر

جفای رفته را بگذار یارا

دل تورا می خواهد

اگر باشد دلم از سنگ خارا

نخواهد کرد با عشقت مدارا

تو را خواهد ز یزدان و مرا نه

خدا را ترک کن رسم جفا را

حال عاشق

ز دیده آب دادم بوستان را

ز خون گلنار کردم گلستان را

دل دشمن به حالم سوخت ای دوست

چه می پرسی تو حال دوستان را

پیام

پیام من ببر سرو چمان را

بت گویا و ماه با روان را

پری رخسار، خورشید زمین را

شکر گفتار، شاه دلبران را

بدل

بدل باشد همه چیز جهان را

بدل نبود مگر پاکیزه جان را

مرا تو جانی و جان را بدل نیست

نمی خواهم زمین و آسمان را

بازآ

پیام من بگو آن سیمتن را

شکسته زلفکان پرشکن را

که ای آب روان باز آ به گلشن

طراوت ده گل و سرو و سمن را

در گذر سیل

تو خانه کرده ای بر راه سیلاب

درو مانده بسان مست در خواب

مگر یک روز توفانی درآید

تو را و خان و مانت را برد آب

بیتابی

گهی باشم در آتش گاه در آب

نه روزم خرّمی باشد نه شب خواب

نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان

نه خورشید و نه گردون و نه مهتاب

آب و خواب

چو دریا کرد چشمم را ز بس آب

کنون در آب چشمم غرقه شد خواب

به آب اندر چگونه خواب یابم

چو جای خواب را یابم پر از آب

آتش عشق

مرا عشق آتشی در دل برافروخت

که هرچه بیش کـُشتم بیشتر سوخت

جهان کردم ز آب دیده جیحون

نمرد آتش ولیکن خشک و تر سوخت

تخت و تابوت

اگرچه کار باشد سهمگین سخت

به آسانی برآید چون بود بخت

کند کم طالعی از تخت تابوت

کند خوش طالعی تابوت را تخت

هوای دل

هوای دل چو موج انگیز دریاست

درو رفتن نه کار مرد داناست

تو بی کشتی همی دریا گذاری

که درکام نهنگت عاقبت جاست

معجزۀ عشق

به چین اندر به سنگی بر نوشتست

که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست

همه نیکو ببیند گرچه زشتست

وعده

تن من دردها را راه گشتست

تو گویی جانم آتشگاه گشتست

پگاهم وعدۀ دیدار دادی

کجایی؟ روز من بیگاه گشتست

دل سیاه

دلم روبه بـُد اکنون شیر گشته ست

که از چون تو رفیقی سیر گشته ست

دلی که بود روشن تر ز خورشید

زجورت تیره همچون قیر گشته ست

دیگر مگو

جفاهای تو در گوشم نشسته ست

ره دیگر سخن بروی ببسته ست

به دست خویش پر کردی تو گوشم

مگو دیگر سخن، دل هم شکسته ست

در گوش دل

مرا مهر جهان از دل برفته ست

دلم گویی که چون بختم بخفته ست

نمی دانم که در گوش دل من

سروش از جانب دلبر چه گفته ست

به چند؟

لب شیرین تو پر شهد و قند است

نگویی تا از آن قندی به چند است

اگر قند تو را باشد بها جان

خریدارم که دل بس دردمند است

پرواز بلند

من آن بازم که پروازم بلند است

شکارم آفتاب دلپسند است

شکار کبک و آهو کی پسندم؟

مرا خورشید رویی در کمند است

نقش دل

اگر بختم ز پیش تو براندست

خیالت سال و مه با من بماندست

کسی داند چه می گویم که یزدان

به دل نقشی ز محبوبش نشاندست

یاد تو

مرا در دیده دیدار تو ماندست

چو اندر یاد گفتار تو ماندست

هزاران غنچه درباغ دل من

زلبخند شکربار تو ماندست

ناگفته

چو کار من چنین آشفته ماندست

همیشه چشم بختم خفته ماندست

غم پنهان به پیش کس نگویم

که راز دل به او ناگفته ماندست

بر سرراه

همی تا در جهان دریا و رود است

تو را از من به هر نیکی درود است

نوشتم پاسخ تو بر سر راه

ز من قاصد زبانی هم شنود است

بهار اندر بهار

رخش گویی نگار اندر نگار است

بناگوشش بهار اندر بهار است

دو زلف و ابروانش را بسی دل

شکار اندر شکار اندر شکار است

قطاراندرقطار

رخش گویی نگار اندر نگار است

تنش گویی بهار اندر بهار است

دل عشّاق اندر چین زلفش

قطار اندر قطار اندر قطار است

یکّه سوار

بهشت است این که دیدم یا بهار است؟

بهشتی حور یا چینی نگار است

به باغ دلبری آزاده سرو است

به دشت خرّمی یکـّه سوار است

تیرتو و خنجرمن

مرا خنجر چو ابر زهربار است

تو را غمزه چو تیر دل گذار است

چو باشد تیر تو با خنجر من

سپاه دشمنان را کار، زار است

بهشت اندربهشت

به گاه دوستداری دوستدار است

به گاه سازگاری سازگار است

به خوش خویی بهشت اندر بهشت است

به خوش رویی بهار اندر بهار است

مهرگان؟

خجسته جشن و خـُرّم روزگار است

زمین با زیب و هرکس شادخوار است

زمین از خـزّ زرّین حلّه دارد

هوا از ابر سیمین کـُلّـه دار است

قصّۀ هجران

همه کس را ز دل شادی و ناز است

مرا از دل همه سوز و گداز است

عزیزان حال دل از من مپرسید

چه گویم قصّۀ هجران دراز است

میهمان

مرا خانه زرویت بوستان است

به دی مه از رخانت گلفشان است

وفا کشتم مرا شادی برآورد

مه تابانم امشب میهمان است

نبودی

مرا خانه ز رویت بوستان است

به دی مه از رخانت گلفشان است

نبودی و بهارم سوخت بی تو

که گلشن بی گل رویت خزان است

دوشادی

اگردر عشق سرتاسر زیان است

همه رنج تن و درد روان است

دو شادی دارد: اوّل، نامه از یار

دوم، دیدار یار مهربان است

جوش بهار

زمین از بس گل و سبزه چنان است

که گویی پر ستاره آسمان است

چو لاله گلرخان را بر سر افسر

چو نرگس عاشقان را سر گران است

بهارآفرین

چو بنشیند چو ماه بانوان است

چو برخیزد چو شمشاد روان است

زمین زیبا شده از رنگ رویش

هوا از بوی او عنبر فشان است

نصیب عاشقان

مرا بالین و بستر آتشین است

برآتش دیو عشقم همنشین است

بر آتش صبر کردن چون توانم

نصیب عاشقان تا کی چنین است؟

ازآن لبها

مرا نفرین تو چون آفرین است

که گفتارت به گوشم شکـّرین است

خوش آید هرچه تو گویی به گوشم

کزآن لبها سخن بس دلنشین است

نوش و نیش

جهان را هرچه بینی اینچنین است

به زیر نوش مهرش زهر ِکین است

گلش با خار و نازش با نیاز است

تو در وصلی و هجران در کمین است

گریستن

گرستن گرچه از مردان نه نیکوست

زمن نیکوست در هجر چنان دوست

من آن خسته دلم کز دوست دورم

روان اشکم چو جوی اندر پی اوست

نه ناز نه شادی

اگرچه ناز و شادی سخت نیکوست

گرامی تر ز صد شادی یکی دوست

نه بی او ناز می خواهم نه شادی

که ناز و شادی من دیدن اوست

شکیبایی

شکیبایی ز پیران سخت نیکوست

بخاصه در فراق یار یا دوست

زبانم گر شکیبایی نماید

دل من ناشکیبا در پی اوست

جام زهر

دو چشم من به سرخی همچو لاله ست

سرشک من به پاکی همچو ژاله ست

ببینی در کفم ساغر ندانی

که زهرم جای می اندر پیاله ست

دل گریزان

دلی دارم که در فرمان من نیست

تو پنداری که این دل آن من نیست

بکوی دوست صاحب خانه گشته

به روزی، ساعتی مهمان من نیست

ناله از بخت

بجـُز من در میان کس را گنه نیست

که بخت کس چو بخت من سیه نیست

بنالم زین سیه بخت نگونسار

به این بختم به کوی وصل ره نیست

بگوتا...

مزن برجان من تیغ جفایت

مبر امیدم از مهر و وفایت

بفرما تا دهم جان در ره تو

بگو تا افکنم سر پیش پایت

برف و آتش

نه آنم من که برگردم ز کویت

وگر جانم برآید پیش رویت

چه باشد گر به برف اندر بمیرم

که چون آتش دویدم من به سویت

خوشتر از بهار

تو داری حلقه های مشک بر عاج

تو داری از بنفشه ماه را تاج

تو در دیدار خوشتر از بهاری

تو گیری از بهار دلبری باج

همزاد وفا

وفا را زاد مادر چون مرا زاد

جفا را زاد مادر چون تو را زاد

جفا کردم به خود دل با تو دادم

که شد برباد آنکو دل تو را داد

چنین عشق

مبادا عشق و گر باد اینچنین باد

که یابد عاشق از بخت جوان داد

چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال

بغیر از عشق، گیتی رفته از یاد

دل و سنگ و پولاد

همیشه دل گران باشی به بیداد

گران باشد همیشه سنگ و پولاد

نباشد مهرت اندر دل گه جنگ

نباشد آب اندر سنگ و پولاد

آتش سوز

مرا خود از دلت آتش در افتاد

که خود آتش فتد از سنگ و پولاد

بر آتش سوز گرد آید همه کس

زدی آتش به جانم، رس به فریاد

کان خوشی

تو از من شاد باشی من ز تو شاد

مرا تو یاد باشی من تو را یاد

دل ما هردوان کان خوشی باد

دل دشمن ز تیمار آتشی باد

نشسته در کوهستان

به کوهستان نشسته خـُرّم و شاد

تن از رنج و دل از اندیشه آزاد

سخنهای تو ناگه یادم آمد

مرا سودای کابل در سر افتاد

آب آتشین

یکی آتش بیامد در من افتاد

مرا در دل تورا در دامن افتاد

به پیش آب هر آتش زبون شد

مرا از اشک آتش در تن افتاد

صدجان نثارت

تنم درمان ز گفتار تو یابد

دلم دارو ز دیدار تو یابد

کند عاشق نثار خاک راهت

اگر صد جان سزاوار تو یابد

دل پردرد

اگر درد مرا قسمت توان کرد

نماند در جهان یک جان بی درد

چرا یارب نصیب عاشقان شد

تن نالان، دل پرخون، رخ زرد

درد و افسون

مرا در دل بماند از تو یکی درد

که درمانش به افسون کی توان کرد

مرا بر رخ نشاندی رنگ خواری

چسان شستن توان رنگ از رخ زرد؟

بسوزد یا بدوزد

مگر سنگین دلش بر من بسوزد

چراغ مهربانی برفروزد

گریبانی که درهجرش شده چاک

مگر با سوزن الفت بدوزد

عشق و دیوانگی

هرآنکو عشق را نیکو نداند

اسیر عشق را دیوانه خواند

کسی درد مرا داند که گردون

چو من درآتش عشقش نشاند

عشق و آزارها

به عشق آزارها بسیار باشد

همیشه مرد عاشق خوار باشد

گناه دوست را پوزش نماید

که دایم تشنۀ دیدار باشد

آشنای خار

به عشق اندر چنین بسیار باشد

تن عاشق همیشه خوار باشد

نگردد عشق و آرامش بهم یار

گل عشق آشنای خار باشد

دولت بیدار

چو ایزد بنده ای را یار باشد

دو چشم دولتش بیدار باشد

ز پیروزی به دست آرد همه کام

به کام او را همیشه کار باشد

نوروز هرروزه

مرا نوروز دیدار تو باشد

هوای خوش ز گفتار تو باشد

همه روزش بود خوشتر ز نوروز

هرآن دل کو گرفتار تو باشد

شب و روز من

سپیدی روزم از روی تو باشد

سیاهی شب هم از موی تو باشد

رخ رنگینت باشد نوبهارم

بهشت من سر کوی تو باشد

جان بی جانان

اگر جانان من با من نباشد

همی خواهم که جان در تن نباشد

ز بهر دوست خواهم جان شیرین

چه سود از جان چو او با من نباشد

پیک یار

نسیم باد پیروزی برآمد

بهار خـُرّمی با او درآمد

برآمد آفتاب شادکامی

که قاصد از دیار دلبر آمد


نصیب عاشق

جهان گر برسر من گل فشاند

ز هر گل بر دلم خاری نشاند

به چونین حال و چونین زندگانی

چرا عاشق درین دنیا بماند؟

الهی...

بهار نیکویی بر کس نماند

جهان روزی دهد روزی ستاند

دعایت می کنم دایم الهی

بهار حسن تو پاینده ماند

خودکرده

کنون آتش ز جانم کی نشاند؟

کنون خود کرده را درمان کی داند؟

کدامین عاشق نادان به جز من

نگار خویش را از در براند؟

غریبان

غریبان را غریبان یاد آرند

غریبان یکدگر را یادگارند

همه جایی غریبان خوار باشند

ازیرا همدگر را پاس دارند

گم کرده

بسان مادری گم کرده فرزند

ز غم بر دل دوصد کوه دماوند

سراسیمه به کوه و دشت پویان

ز هرسنگی شده جویای دلبند

شهر بیگانه

مرا اینجا نه خویش است و نه پیوند

نه یار و نه دلارام و نه فرزند

مرا بخت بد از یاران جدا کرد

به شهر مردم بیگانه افکند

همه جزمن

گروهی با بتان خـُرّم به باغند

گروهی شادمان بر دشت و راغند

گروهی گلشن آرایند و ایوان

نه همچون من اسیر درد و داغند

آن روز و امروز

به گیتی چشمم آنگه روز بیند

که آن رخسار جان افروز بیند

ولی امروز دور از روی خوبت

سراسر درد و داغ و سوز بیند

خاک سر راه

غریبانی که خاکم را ببینند

زمانی بر سر خاکم نشینند

ببخشایند چون حالم بدانند

ز عشقم داستانها آفرینند

یاد آن روز

چه خوش بود آنکه از عشقم بلا بود

مرا از دوست گوناگون جفا بود

بلایش هم جفایش بود شیرین

که جایم در دیار آشنا بود

دریغا آن روز

مرا آن روز روز خـُرّمی بود

گمان بردم که روز درهمی بود

گهی با او لب پر خنده ای بود

گهی بی او دو چشم پر نمی بود

رفتم ولی...

کنون رفتم، تو از من باش پدرود

همی زن این نوا، گر نگسلد رود

من آن خواهم که تو باشی شکیبا

ولی دانم پشیمان می شوی زود

یا عشق یا آسودگی

کسی از عشق ورزیدن نیاسود

به غیر از راه دشواری نپیمود

به دل گرعاشقان آتش فروزند

ندارد عاشقان را سود جز دود

نسیمی خوشتر ازجان

هرآن بادی کزآن کشور برآید

مرا از جان شیرین خوشتر آید

بدانم من چو باشد باد خوشبوی

که از گلزار کوی دلبر آید

روزگار خوش

چو دی ماه فراق ما سر آید

بهار وصلت و شادی در آید

شب تاریک و روز بد شود طی

شبی خوش، روزگاری خوشتر آید

سنگ جانبخش

اگر سنگی ز گردون اندر آید

همانا عاشقی را بر سر آید

پذیرد عاشق از گردون به جان سنگ

که پندارد زکوی دلبر آید

زندگی بی او

ز بدبختی به جز مرگم نباید

چو من بدبخت را خود مرگ شاید

چو یارم دیگری بر من گزیند

مرا از زندگی دیگر چه آید؟

جلوۀ تو

اگر خورشید بینم چون برآید

مرا خورشید روی تو نماید

اگر بینم به باغ اندر صنوبر

به یادم قامت سرو تو آید

باد مشرق

خوشا بادا که از مشرق درآید

که گویی از گلستانی برآید

ز بلخ و کابل و مرو و هریوا

شمیم گیسوان دلبر آید

زادگاه خورشید

نوای پهلوی هرکو سرآید

خراسان آن کزآن خورشید زاید

خراسان را بود معنی خورآیان

عراق و پارس را زو خور برآید

درد و شب

منم بیمار و نالان در شب تار

که در شب بیش باشد درد بیمار

نکردم بد به کس تا بد نبینم

چرا اکنون به بد گشتم گرفتار؟

از تو نمی نالم

ندارم آگهی از رنج و آزار

اگر ناگه مرا بر دل خلد خار

اگرچه دیدم از تو رنج و سختی

دلم ندهد که نالم پیش دادار

چرا بنالم

به جز عشقم نباشد در جهان کار

به جز یارم نباشد بر روان بار

چرا نالد تن ار کارش بود عشق؟

چرا رنجد دل ار بارش بود یار؟

ما هم می رویم

چو ما از رفتگان گیریم اخبار

ز ما فردا خبر گیرند ناچار

خبرگردیم و ما بوده خبرجوی

فسانه می شویم ای دل خبردار

در باغ حسن

ز روی دوست پیشم گل به خروار

ز موی دوست پیشم مشک انبار

گهی از باغ حسن دوست گلچین

گهی در بند زلف او گرفتار

گل بی خار

تو را هرگاه گل چیدن بود کار

روا باشد که در دستت خلد خار

گل بی خار در دنیا نباشد

گل بی خار خواهی از بهشت آر

وای برتو

منم این کز تو دیدستم چنین کار؟

تویی بی من نشسته با دگر یار؟

منم پیش تو چونین خوار گشته؟

تویی از من بدینسان گشته بیزار؟

یارکهن و نو

نه من یابم چو تو یار دلازار

نه تو یابی چو من یار وفادار

اگر نو کرده ای نو را نگهدار

کهن را نیز بیهوده میازار

زنده به امید

مرا گویند زو امّید بردار

که نومیدی امیدت آورد بار

همی گویم به یادش تا قیامت

خداوندا به امّیدم نگهدار

وفا

وفاداری پسندیدم به هر کار

ازیرا شد جهان با من وفادار

وفا کشتم مرا شادی بر آورد

مه تابان به مهرم شد پرستار

گل و خار

منم بی یار وز دردم بسی یار

منم بی کار و در عشقم بسی کار

گل من گلشنم را ترک گفته

جدا از وی گرفته دامنم خار

باغ عشق

همه روز از رخ و زلف و لب یار

گل و مشک و شکر بینم بخروار

نخواهم باغ بی رخشنده رویش

که باغ عشق من خوشتر دهد بار

باران و بهار

بهار آید چو گرید ابر بسیار

مگر باز آمد از باران من یار

بهار آمد کنم بروی گل افشان

بهار من دلاویز و دلازار

فراق

دل از دل دور گشت و یار از یار

غم اندر غم فزود و کار در کار

به کام دل رسید از ما بدآموز

که چون ما باد بدروز و گرفتار

گنهکار

گهی گویم چو خواهم از تو زنهار

گنهکارم، گنهکارم، گنهکار

گهی نالم چو درمان از تو خواهد

دل زارم، دل زارم، دل زار

پیغام

ز یار مهربان و عاشق زار

به یار سنگدل وز مهر بیزار

ز نالان عاشق بیمار مهجور

به محبوب عزیز عاشق آزار

بیزار مشو

همه جوری توانم بردن از یار

جز آن کز من شود یکباره بیزار

مرا کوری به از هجر تو دیدن

به بیزاری میازارم، میازار

هنوز هم

هنوزش قـدّ ِ چون سرو است گـُلبار

هنوزش روی چون ماهست گـُلنار

هنوزش هست سنبل عنبرآگین

هنوزش هست گل بی زحمت خار

خار و خرما

کنونت ناگه آمد فرقت یار

بشد خرما و آمد نوبت خار

بپیچ ای دل که ارزانی به دردی

ترا آن بد که کـِشتی می دهد بار

مهر تو

درخت رنج من گشته ست بی بر

تن امّید من گشته ست بی سر

درخت رنج و امّید من ای گل

ز مهر تو همی یابد سر وبر

نامه و سنگ

الا ای مهربان مهرپرور

چنین کن نامه نزد یار دلبر

که گر این نامه را خوانی تو بر سنگ

بنالد سنگ و خیزد از وی آذر

نسیم خاور

چه خوش باشد نسیم باد خاور

به خاصه چون بود با بوی دلبر

نسیمی کز کنار دلبر آید

بود خوشتر زبوی مشک و عنبر

بی دل و دلبر

چه روزآید مرا زین روز بدتر

که نه دل بینم اندر بر نه دلبر

دلم بردی و اکنون رفت خواهی

من اینجا بند بر پا، خاک بر سر

از تو نمی رنجم

اگر تو برکنی یک چشمم از سر

به پیش تو بیارم چشم دیگر

مرا چندین به زشتی نام بردی

ولی دشنام تو شهد است و شکـّر

چه کردم؟

مرا آمد به در بخت وفا گر

به زورش باز گردانیدم از در

مرا در دست جام نوش و من مست

ز مستی جام را کردم نگون سر

وصل و هجران

اگر ظلمت نبودی سایه گستر

نبودی قدر خورشید منّور

اگر هجران نبودی عاشقان را

که می دانست قدر وصل دلبر؟

دیده بر راه

نباشد همچو عاشق هیچ رنجور

بخاصه کز بر جانان بود دور

نشیند روزها را دیده بر راه

شده با یک دو سطر نامه مسرور

جنون عشق

کنون از جان خود گشتم چنان سیر

که خواهم خویشتن را خوردۀ شیر

به دندان رشتۀ جان را ببرّم

به ناخن پردۀ دل را کنم چیر

در میدان عشق

بباریدست از آن دو چشم دلگیر

مرا بردل هزاران ناوک تیر

بیفتادست ازآن دو زلف دلبند

به پای دل هزاران حلقه زنجیر

تن پیر و مهر جوان

تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر

نوای نو توان زد بر کهن زیر

مرا مهر تو در تن جان پاک است

ز پیری جان مردم را چه تدبیر

ابر و چشم

الا ای ابر گرینده به نوروز

بیا گریه ز چشم من بیاموز

تو را گریه ز شادی بر گل و باغ

مرا گریه ز غمهای روان سوز

دم غنیمت است

بیا تا بهره برداریم از این روز

که هرگز باز ناید روز امروز

غنیمت دان دمی با هم نشستن

که خواهی گفت ای خوش یاد دیروز

نوروز بی او

زمستان را بود فرجام نوروز

چنان چون تیره شب را عاقبت روز

مرا بی دوست نوروزی نباشد

شب و روزم یکی، تاریک و جانسوز

منتظر نامه

نباشد عاشقان را زین بتر روز

که چشم نامه ای دارند هر روز

دل امّیدوار و گوش بر زنگ

که قاصد آید از کوی دل افروز

اسیر

به جای راه دستان دل افروز

به گوشم سرزنش آید شب و روز

به جای رامش و آرامش آمد

نصیب من همه درد و همه سوز

کمین

جهان بر ما کمین دارد شب و روز

تو پنداری که ما آهو و او یوز

همی گردیم تازان در چراگاه

دریغا او به فرجام است پیروز

آب و آتش

تو همچون آبی و من همچو آتش

تو بس رامی و من بس تند و سرکش

نباشم زین سپس با تو هماواز

ندارد سازگاری آب و آتش

بهار مرو

نگه کن دشت مرو و مرغزارش

همیدون بوستان و نوبهارش

رز اندر رز شکفته باغ در باغ

بگیرد دامن دل خارزارش

خشت گران

جفا بر دل زند خشت گرانش

بماند جاودان بر دل نشانش

جفای تو مرا بر دل بماندست

اگرچه من همی دارم نهانش

به یاد او

اگر یک روز با دلبر خوری نوش

کنی اندوه صدساله فراموش

به یاد او بخوان شعر و سرودی

چرا بنشسته ای دلتنگ و خاموش؟

شیرین دل

دلی را که تو هم جانی و هم هوش

ازآن دل چون شود یادت فراموش؟

ز هجرت گرچه تلخی دید بسیار

به دل شیرین تری از چشمۀ نوش

مجموعۀ خوبیها

نبید خوشگوار و داروی هوش

بهشت خـُرّمی و چشمۀ نوش

گل خوشبوی و مروارید خوشاب

تویی ای کرده یاران را فراموش

نیش و نشتر

مکن بد در جهان و بد میندیش

کجا گر بد کنی بد آورد پیش

بدان را بد بود روزی سرانجام

مزن نشتر اگر می ترسی از نیش

نوربخش

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

جهان اندر دل شب گشت روشن

ستاره نور می چیند ز کویش

خوش سخن

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

به هنگام سخن چون گل شود وا

دل عاشق ز لعل راستگویش

طمع و فراغ خاطر

طمع برکند هرکس از جهان پاک

نیاید هرگز او را از جهان باک

به بی رنجی گذارد زندگانی

که او را هست یکسان خاک و افلاک

یار با فرهنگ

تو می گفتی خداوندان فرهنگ

بمانند آشتی را جای در جنگ

چرا تو آشتی در دل نداری

مگر در سینه داری جای دل سنگ

خصم بی فرهنگ

حریر مهربانی ناید از سنگ

نبید ارغوانی ناید از بنگ

نگردد موم هرگز هیچ آهن

نیابد خصم بی فرهنگ فرهنگ

با تو یا بی تو؟

سحرگه در میان سوسن و گل

شبانگه درمیان سرو و سنبل

به پای سرو نالم همچو قمری

به پیش گل بخوانم همچو بلبل

زندۀ بدنام

برفت از پیش چشمم آن دلارام

که بی او نیست در تن صبر و آرام

دریغا من وفاداری نکردم

که او رفت و بماندم زنده، بدنام

بی قرار

شب تاریک و من بی صبر و بی کام

زدیده خواب رفته وز دل آرام

نهم گه دست بر سر گاه بردل

دوم گه سوی در گاهی سوی بام

با تو و بی تو

بماند در وفا زنده مرا نام

چو مرگم پیش تو باشد به فرجام

مرا بی تو نباشد زندگانی

چه سود از زندگی بدنام و ناکام

خورسند و دربند

چنان خورسند باشم من بناکام

چو مرغی کو بود خورسند در دام

من آن مرغ جدا از آشیانم

جدایی دام من شد عاشقم نام

در پی گوهر شهوار

چو بازرگان به دریا درنشستم

ز دریا گوهر شهوار جستم

دراز است ار بگویم سرگذشتم

ندیدم گوهر، از جان دست شستم

بیدل دلبرپرست

بدادم دل ز نادانی ز دستم

کنون از بیدلی گویی که مستم

منه زین بیدلی بر من ملامت

که من بیدل ولی دلبرپرستم

گل خوشبوی

گـُل خوشبوی را در دل بکشتم

به شادی نام او در دل نوشتم

کنون پیشم همیشه گل به بار است

که من با گل نشسته در بهشتم

بیزار از بخت و دل

کنون از بخت و دل بیزار گشتم

به نام هردو بیزاری نوشتم

چو بدبختان نهادم سر به بالین

نه از دل کز سر و جان هم گذشتم

تیغ هجران

ز دست کین دشمن رسته گشتم

به دست مهر جانان بسته گشتم

نبودی مرگ را هرگز به من راه

نه گر از تیغ هجران خسته گشتم

دل برگرفتن از دلبر

ز چندان خُرّمی دل برگرفتم

چنین راه گران در بر گر فتم

سزاوارم بدین خواری که دیدم

به نادانی دل از دلبر گرفتم

همه چیز من تویی

تویی کام و بلا و ناز و رنجم

غم و شادی و درویشی و گنجم

تویی نیک و بد و درمان و دردم

ز شادی با تو در عالم نگنجم

نامه ات رسید

گرفتم نامه ات را بوسه دادم

گهی بر چشم و گه بر دل نهادم

بسی بوسیدمش، بوییدمش نیز

به امّـید فراوانش گشادم

افسوس

جوانی بر سر مهرت نهادم

دو گیتی را به نام بد بدادم

ز حسرت می بسایم دست بر دست

چرا دانسته در دامت فتادم

سخت جان

به یاد آرم از آن رنجی که بردم

وزآن زهری که در عشق تو خوردم

چه مایه سختی و خواری کشیدم

چرا زین درد بی درمان نمردم؟

سیه باد جفا

سیه باد جفا انگیخت گردم

کبود ابر بلا بارید دردم

سه چندان کز هوا بارد همی نم

درین شب بر دلم بارد همی غم

تنها و بیدار

من اینجا بی کس و بی یار ماندم

دوپا اندر گل تیمار ماندم

تو درخوابی و آگاهی نداری

زشبهایی که من بیدار ماندم

دریغا

دریغا مردی و نام بلندم

کمان و تیر و شمشیر و کمندم

دریغا دوستان مهربانم

دریغا همرهان دلپسندم

چرا

چرا تیمار جان خود خریدم

به دست خود گلوی خود بریدم

قبای اطلسم جانان ببر کرد

نبودم لایقش آن را دریدم

زندگی بی تو

جهان را بی تو بسیار آزمودم

به گیتی زنده همچون مرده بودم

چو بی تو برشمارم زندگانی

نبود از تو جدا یک لحظه سودم

آشفتگی بی تو

بیاشفتست یکسر روزگارم

تو گویی با فلک در کارزارم

جهانم بی تو آشفته ست یکسر

نمی دانم کجایم، در چه کارم

یادش بخیر

کجا شد آن خجسته روزگارم

که بودی آفتاب اندر کنارم

مرا از آفتاب آمد جدایی

گلم رفت و خزان شد نوبهارم

کجایم؟ چه می کنم؟

گهی گفتم که من در عشق زارم

گهی گفتم که من در مهر خوارم

نه خوارم من نه زارم، لیک بی او

نمی دانم کجایم، در چه کارم

خوبی و آزادگی

به گاه دوستداری دوستدارم

به گاه سازگاری سازگارم

که با خوبی ز یک مادر بزادم

که با آزادگی از یک تبارم

بر سر راه دوست

هم اکنون راه شهر دوست گیرم

که گر میرم به راه دوست میرم

شوم خاری برون آرم سر از خاک

مگر یک روز دامانش بگیرم

درگاه تو

همینجا بند درگاه تو گیرم

ببخشایم که در بندت اسیرم

اگر بخشایش از من باز گیری

همی گریم به زاری تا بمیرم

چرا پنهان کنم

چرا با بخت خود چندین ستیزم؟

چرا از کار خود چندین گریزم؟

چرا درد از طبیب خود بپوشم؟

چرا آبی براین آتش نریزم؟

بلای جان خویش

ببردند آفتابم را ز پیشم

ز هجرش پرنمک کردند ریشم

جدا از دوست من جانی نخواهم

که بی جانان بلای جان خویشم

مرغ زیرگ

من آن مرغم که زیرک بود نامم

به هردو پای افتاده به دامم

به نام تو گرفتم جام بر کف

شده از دوریت پر زهر جامم

سه چیز کم باد

به بختت باد سه چیز از جهان کم

یکی درد و دوم رنج و سوم غم

به دانش دار جان جاوید فرّخ

به رامش دار دل پیوسته خـُرّم

درد من

ز درد من همه همسایگانم

فغان بر چرخ بردند از فغانم

همی گویند از این ناله بیاسای

دریغامن که آسایش ندانم

کشتی عشق

جهان دریا کنم از دیدگانم

پس آنگه کشتی اندر وی برانم

به آه سرد رانم کشتی دل

ز خونین جامه سازم بادبانم

امید و زندگی

گر امّیدم نماند وای جانم

که بی امّید یک ساعت نمانم

مرا امّید دیدن زنده دارد

تو گر نایی چرا من زنده مانم؟

می آیم

نوشتم نامه خود از پی روانم

اگر صد بند دارم بگسلانم

چنان آیم شتابنده به سویت

که گویی تیر جسته از کمانم

من همانم

همانم من که تو دیدی همانم

همان شایسته یار مهربانم

همانم من که بودم تو نه آنی

تو دیگرگشته ای آرام جانم!

همه را از تو دانم

تو یی چشم و دل و جان و جهانم

تویی خورشید و ماه آسمانم

مرا هم دوستی هم دشمنی تو

به گیتی هرچه بینم از تو دانم

نصیحت و ملامت

نصیحت می کنندم دوستانم

ملامت می کنندم دشمنانم

ملامت با نصیحت آن چنان شد

که انگشت خلایق را نشانم

در خواب هم نمی بینمت

ز بخت خویش چندان ناز بینم

کجا در خواب رویت باز بینم

چه باشد گر بخوابد دیدگانم

که آن بالای سروناز بینم

سوز و روشنی

بهشت جاودان آن روز بینم

که آن رخسار جان افروز بینم

رقیبان روشنی یابند از تو

من اندر کنج غربت سوز بینم

تو و تنها تو

همی تا روی تو بینم چنینم

به پیش دادگر رخ بر زمینم

چو برمن نیست فرّخ تر ز تو کس

همی خواهم به جز تو کس نبینم

خنده برکار جهان

جهانا من زتو ببرید خواهم

فریب تو دگر نشنید خواهم

چو مهرت آزمودم با عزیزان

به کارت زین سپس خندید خواهم

رنج آزمایی

ز بس خواری کشیدن چون زمینم

ز بس رنج آزمودن آهنینم

بفرسودم ز درد و رنج هجران

نماندم زنده گر رویش نبینم

گرد کوی آشنا

نبینم کام دل تا زو جدایم

به ناکامی چنین زنده چرایم؟

روم آنجا سپارم جان شیرین

که من گردی ز کوی آشنایم

هنر و دل

هنر با دل ندانم چون نمایم

در بسته به مردی چون گشایم

گهی گویم دلا تا کی ستیزی؟

گهی گویم چنین بیدل چرایم؟

دو یار نیک

همی گفتی که ما دو نیک یاریم

به یاری یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم

به چشم دشمنان بنشسته خاریم

یاد و فراموشی

بیا تا این جهان را باد داریم

ز روز رفته هرگز یاد ناریم

کـَنیم از باغ دل خار جفا را

گل مهر و وفا داری بکاریم

شادی و حدیث رفته

بیا تا هردوان دل شاد داریم

به نیکی یکدگر را یاد داریم

حدیث رفته را دیگر نگوییم

ز بند کینه دل آزاد داریم

بهانه چیست

بهانه چیست تا بی غم نباشیم؟

به روز خرّمی خرّم نباشیم

بیا امروز را خرّم نشینیم

که فردا اینچنین باهم نباشیم

بیا یار باشیم

بیا تا هردو باهم یار باشیم

به شادی هردو گیتی دار باشیم

به شادیها شریک شادمانی

به روز غم به هم غمخوار باشیم

خواب و خیال

جهان خوابست و ما در وی خیالیم

چرا چندین درو ماندن سگالیم

نباشد حال او را پایداری

چرا ما این جهان را پایمالیم

آب و آتش

اگر تو هجر جویی من نجویم

اگر تو سرد گویی من نگویم

من آب آرم اگر تو آتش آری

که من خون جگر با خون نشویم

دشمن من- دل

چه نادانم که از دل چاره جویم

که خود یکباره دل برد آبرویم

دل من گر نبودی دشمن من

نبودی پیش جانان زرد رویم

طبیب مهربان

روم گوهر ز کان خویش جویم

همان درمان جان خویش جویم

مرا درد آمد از نادیدن دوست

طبیب مهربان خویش جویم

خبردارد؟

خبر دارد تو گویی ماهرویم

که من چونین به داغ مهر اویم

ز رنگ روی من حالم بداند

به او هرچند رنج دل نگویم

بوی دوست

نشـُستم در فراقت روی و مویم

بدان تا بوی تو از تن نشویم

ندانم با چه کس دردت بگویم

ندانم از چه کس بویت بجویم

جیم و میم

دو زلف از بوی و خم چون عنبر و جیم

دهانی همچو تنگ شکـّر و میم

شکفته بر کنار جیم لاله

درخشان گشته پروین در دل میم

بیمار بی طبیب

نکردی هیچ رحمت بر غریبان

چو بیماران بمانده بی طبیبان

کنون دانم که خود یادم نیاری

که تو بنشسته ای خوش با رقیبان

دریغا آن روزگاران

دریغا آن گذشته روزگاران

میان آنهمه شایسته یاران

من از یاران و یاران شاد ازمن

دریغا شد خزان برمن بهاران

شرم بهار

اگر روی تورا بیند بهاران

فروریزد ز شرم از شاخساران

گلاب آید به جای آب در جوی

چو شویی دست اندر جویباران

دوصد جان فدایت

به هجرش برفشانم دُرّ و مرجان

به وصلش برفشانم دیده و جان

اگر جانی فروشندم به صد جان

برافشانم دو صد جان پیش جانان

کجایی

کجایی ای دوهفته ماه تابان

چرا گشتی به خون من شتابان

تو را باشد به جای من همه کس

مرا جز تو نه جان باشد نه جانان

توفان

قضا بر هرکسی بارید باران

ولیکن بر دلم بارید توفان

نه بر من بگذرد هرگز یکی روز

که دل بریان نگردد دیده گریان

گل در خزان

گل دولت به وقتی گشت خندان

که در گیتی شده پژمرده ریحان

جهان دیگر شدست و حال دیگر

طبیعت را دگرگون ساخت یزدان

طبیب ستمگر

مرا گویند بیماری و نالان

برو پیش طبیب از بهر درمان

اگر درمان بیمار از طبیب است

چرا من از طبیبستم پریشان؟

سزای خنده

بسا روزا که خندیدم به خویشان

کنون گشتم ز خندیدن پشیمان

بخندیدم بریشان همچو دشمن

همی گریند اکنون برمن ایشان

نه گریه- نه خنده

بسی بودم به روز وصل خندان

بسی بودم به درد هجر گریان

کنون نه گریه می آید نه خنده

که در دل نیست دیگر مهر جانان

بوی تو با نسیم

ببویم لاله را در ماه نیسان

همی گویم تویی رخسار جانان

چو باد آرد نسیم گل سحرگاه

به بویت بوی گل بخشد مرا جان

در سایۀ گل

گیا هرچند خود روید به بستان

دهندش آب در سایۀ گلستان

گیاهم سرزده در سایۀ تو

ز من این سایه را ای گل تو مستان

برف جانستان

الا ای سهمگین باد زمستان

بیاور برف و جانم زود بستان

مرا مردن میان برف خوشتر

که بی او زنده اندر باغ و بستان

خراسان

خوشا جایا برو بوم خراسان

دراو باش و جهان را می خور آسان

خراسان را به تازی دان تو مشرق

کجا زان خور برآید سوی ایران

دوری

چو بر دل چیره گردد مهر جانان

به از دوری نباشد هیچ درمان

همه مهری ز نادیدن بکاهد

نبیند دیده، دل هم نیست جویان

خوش به حالت

دلی همچون دلت خواهم ز یزدان

سیاه و سرکش و بی مهر و نادان

خداوند چنین دل راحت و خوش

جهانی از چنین دل زار و نالان

آتش و چشمه

مرا بگذاشت آن بـُت روی جانان

چو آتش را به دشت اندر شبانان

مرا با آب چشم من رها کرد

چنان که چشمه ای را رهگذاران

در هجر تو

دلی دارم به داغ هجر بریان

گوا بر حال من دو چشم گریان

تنی دارم بسان موی باریک

جهان در چشم من چون موی پیچان

بزم جوانان

چه خوشتر باشد از بزم جوانان

بهم خـُرّم نشسته مهربانان

یکی دل داده بر گفتار محبوب

یکی جان بسته بر گیسوی جانان

داستان من

همی دانند در شهرم جوانان

همی خوانند در دشتم شبانان

زنان در خانه و مردان به بازار

شده در داستانم همزبانان

تن و دل عاشق

تنم چون شمع سوزان، اشک ریزان

چو ابر تیره از دل دود خیزان

تنم بی جان و چشمم زار و گریان

دلم بر آتش تیمار بریان

از وفا پشیمان

همه کس از جفا گشته پشیمان

من آنم کز وفا گشتم بدینسان

وفا آورد چندین رنج بر من

چه باشد تا سزای بی وفایان

روز خوش

به خوبی همچو نوروز درختان

به شادی همچو روز نیک بختان

هزارآوا به دستان رود سازان

شکوفه جامهای دلنوازان

تاوان مهمانی

کنی ما را همی دوروزه مهمان

پس آنگه جان ما خواهی به تاوان

نگفتیمت که ما را میهمان کن

چو کردی میهمان تاوانش مستان

خلوت

چه خوش باشد به خلوت باده خوردن

به مشکین زلف جانان لب ستردن

مبادم زندگانی دور ازان روی

که پیش دوست شیرین است مردن

گناه و پوزش

گنه ناکردن و بی باک بودن

بسی آسان تر از پوزش نمودن

ز خورد ناسزا پرهیز بهتر

ازآن کز درد رخ برخاک سودن

ناسپاسی

نبایستی ز چشمه آب بردن

چو بردی چشمه را پرخاک کردن

و یا اکنون که کردی چشمه را خوار

چسان خواهی دوباره آب خوردن؟

امید دیدار

خوش است اندوه تنهایی کشیدن

اگر باشد امید یار دیدن

گه از نزدیک خواندن نامه اش را

گهی از دور آوازش شنیدن

بی تو باید سوخت

نگارا تا تو بودی در بر من

تنم چون شاخ بود و گل بر من

سزد گر بی تو بنشینم برآتش

که باید سوخت شاخ بی بر من

خبر ندارد

همی گوید کنون آن دلبر من

برفت آن بی وفا یار از بر من

به شادی با دگر دلدار بنشست

نمی داند چه آمد بر سر من

ننگ مردن

ز مرگ آنگاه باشد ننگ بر من

که من کشته شوم در دست دشمن

اگر کشته شوم اندر ره دوست

خوشایند است گورستان چو گلشن

دشمن من

مرا دل دشمن است ای وای برمن

چرا چاره همی جویم ز دشمن

چه نادانم که از دل چاره جویم

که دل برد آبرویم وای برمن

نازم بکش

درخت خـُرّمی را شاخ مشکن

مـَه ِ امّید را در چاه مفکن

اگر من با تو لختی ناز کردم

بکش نازم به قربان سرت من

امروز و فردا

جهان گه دوست باشد گاه دشمن

گهی بر تو بتابد گاه بر من

اگر دشمن به کامت باشد امروز

تو هم فردا شوی برکام دشمن

هر روز غمی

به هر روزی که نو گردد ز گردون

مرا نو گردد اندوهی دگرگون

سری دارم ز سودای تو پردرد

دلی دارم ز هجران تو پرخون

خوش روزگاریست

بیار ای ماه جام نوش گلگون

چو رویت لعل و چون وصلت همایون

نه خوشتر زین بودمان روزگاری

نه خوشتر زین بخواهد گشت گردون

شیرین

تو شیرینی و گفتار تو شیرین

تو نوشینی و دیدار تو نوشین

تو سرو نازی و نازت سزاوار

تو ماهی و پرستار تو پروین

دلی چون کوه

رخی باشد تو را چون باغ رنگین

دلی باشد تو را چون کوه سنگین

هزاران دل شکسته ست از دل تو

چرا ای سنگدل بیداد چندین؟

عهد ما چه بود؟

نه این گفتی مرا روز نخستین

نه این بستی تو با من عهد پیشین

هنوز از مهر ما سالی نرفتست

که شد با من دلت اینگونه سنگین

سپیدتر از برف

خجل شد برف از آن اندام سیمین

همیدون باد ازآن گیسوی مشکین

نه چون اندام او برف است زیبا

نه چون گیسوی او باد عنبرآگین

نمی داند که

نداند تا برفتم از بر او

همی پیچم چو مشکین چنبر او

به یادش گرم می دارم سر خویش

سر و جانم به قربان سر او

دامن تو

نگیرم باز دست از دامن تو

منم با خون خود در گردن تو

چه باشد گر به مهرت جان سپارم

برای یک کجایی گفتن تو

درخت نشتر

گمان کردم که شاخ شکـّری تو

بکارم تا شکر بارآوری تو

بکشتم نیک پروردم به تیمار

چو بر رستی درخت نشتری تو

شیر یا روباه

اگر عاشق شود شیر دژآگاه

به عشق اندر شود هم طبع روباه

ز مهر دل شود تیزیش کندی

اگر علاّمه باشد گم کند راه

بر سر راه

نشینم چون غریبان بر سر راه

همی پرسم ز حالت گاه و بیگاه

سحرگه از نسیم صبحگاهی

به شب گاه از ستاره گاه از ماه

بی خبر از دل

اگر زین دل جدا مانم مرا بـِه

که هرکس را همی خواهد مرا نـه

به حال من نمی سوزد ندانم

دلی در سینۀ من مانده یا نـه؟

شادی و آسانی

منم از آتش دوزخ برسته

بهشتی گشته، با حوران نشسته

در شادی و آسانی گشاده

در غمها و سختیها ببسته

نور و سور

جهان بینم همه پرنور گشته

از آفتهای دوران دور گشته

شکفته نوبهار مهر و خوبی

که هجران رفت و غمها سور گشته

دل گمراه

ز رازم د شمنان آگاه گشته

جهان بر چشم من چون چاه گشته

ملامت می کنندم دشمن و دوست

چه سازم من که دل گمراه گشته

خارخشک

خرد آواره گشته هوش رفته

دل اندر تن نه بیدار و نه خفته

منم چون خار خشکی دور از تو

رقیبم پیش تو چون گل شکفته

بهار خاک و من

بهار خاک را بینم شکفته

زمین را در گـُل و دیبا گرفته

بهار من ز من مهجور مانده

گـُل امّید روی از من نهفته

نغز چون..

به پیکر نغز، چون ماه دو هفته

به مه بر لاله و سوسن شکفته

ز رخ بر هر دلی بارنده آتش

ولی روی از حبیبانش نهفته

یار رفته

به روز رفته ماند یار رفته

چرا داری به دل تیمار رفته

شب است اکنون و خورشیدم برفته ست

جهانم گشته تاریک و گرفته

گلی و چه گلی

گلی با بوی مشک و رنگ باده

فرشته کشته رضوان آب داده

گلی عنبر فروشان بر کنارش

گلی اندر برش شکـّر نهاده

بخت بد

مرا بخت بد از گیتی برانده

جهان در خواب و من بیدار مانده

نیاید خواب در چشمم که گردون

مرا در آتش هجران نشانده

آزمایش

کسی را کازمایی گوهری ده

اگر قدرش نداند اخگری ده

مرا دست زمانه گوهری داد

ز نادانی بگفتم آذری ده

صبر ؟

مرا گویی تو را صبر است چاره

چه آسان است کوشش بر نظاره

بلی عاشق تواند صبر کردن

به مـُشت ار نرم گردد سنگ خاره

نامه و علامه

فرستادم به دست دوست نامه

برو پیچیده خون آلوده جامه

بخواند نامۀ من یا نخواند

ببیند یا نبیند این علامه

سرخ گل و زردگل

بیا این سرخ گل بر زرد گل نه

که در باغ این دو گل با یکدگر به

گل من زرد از هجر گل توست

بنه رخ بر رخم رنگی به من ده

من سنگین دلم؟

تو را چون بی وفایی بود پیشه

چرا سنگین دلم خوانی همیشه؟

منم سنگین دل اندر مهربانی

تو خواهی زد مرا تیشه به ریشه

یکدم ناز

مخوان از رشک من چندین فسانه

مکن با من جدایی را بهانه

چو شش ماه از جدایی درد خوردم

سزاوارم به یکدم ناز یا نه؟

دو ناخفتن

نگر تا چند کردست این زمانه

میان این دو ناخفتن بهانه

یکی ناخفتن از بس ناز کردن

یکی از دردهای عاشقانه

بی بهار

بهار آمد خبر زان آشنا نه

گل آمد نامه ای زان بی وفا نه

همانا خاک در گیتی ز من بـِه

که او را نوبهار است و مرا نه

باورنمی کنم

نیندازد مرا باد تو از پای

نجنباند مرا زور تو از جای

به گفتار تو من خـُرم نگردم

زبان بیهوده پیش من مفرسای

پشیمان می شوی

چو روی خویش از پیشم بتابی

به جان دیدار من جویی نیابی

به دل با درد هجرانم نسازی

شبی بی یاد مهر من نخوابی

نام خوبی

تو را زیبد به گیتی نام خوبی

که دارد تاب زلفت دام خوبی

هزاران دل گرفتاراست در دام

به هر موی تو بر اندام خوبی

دل با توست

دلم با توست هرجایی که هستی

چو بیماری که جوید تندرستی

تو را خواهد تو را جوید دل من

اگر چه بارها او را شکستی

تخم عشق

تو تخم عاشقی در دل بکشتی

که بار آید تو را حور بهشتی

ندانستی که تا زو بار یابی

بخواهی دید بس خوبی و زشتی

از توسیرنمی شوم

چه باشد گر تو از من سیر گشتی

و یا کین مرا در دل بکشتی

مرا در دل نیاید از تو سیری

که مهر خویش با جانم سرشتی

گذشتی ولی مگو

گر از مهر و وفایم سیر گشتی

بساط دوستی را درنوشتی

جوانمردی کن و پنهان همی دار

اگر از ما گذشتی خوش گذشتی

چرا نشنیدم؟

چرا نشنیدم از تو هرچه گفتی

چرا با تو نرفتم چون تو رفتی

برفتی و ز من با رفتن خود

خوشیهای دوعالم را گرفتی

بس نبود؟

نه بس بود این که دیگر یار کردی؟

مرا زی دوست و دشمن خوار کردی

نه بس بود این که از شهرم برفتی؟

مرا از زندگی بیزار کردی

خاک درچشمه

منم ان چشمه کز من آب خوردی

چو خوردی چشمه را پرخاک کردی

کنون کز تشنگی بیتاب گشتی

جفای خویش را از یاد بردی

فرجام خوش

چه باشد عاشقا گر رنج دیدی

بلا بردی و ناکامی کشیدی

به هجر دوست گر دریا بریدی

به وصل دوست بر گوهر رسیدی

انتظار

مرا در موی سر آمد سفیدی

هنوز اندر دلم نامد نویدی

ولیکن برندارم از طلب دست

که مرگم خوش ترا ست از ناامیدی

گل همیشه بهار

به دی ماهان تو گـُل پربار داری

نکوتر آن که گل بی خار داری

گلت با گلستان سرو روان است

برآن گل نرگسان بیمار داری

گل پرستی

تو همواره گـُلی در پیش داری

همیشه گـُل پرستی کیش داری

بهشتی گـُل نباشد چون گل تو

گـُل ِخوشبو ز بخت خویش داری

گریه

به شبگیران چنان نالم به زاری

که بلبل بر گلان نوبهاری

سحرگاهان چنان گریم کز اشکم

گلستان را توان کرد آبیاری

دلاویز و سنگدل

به بالا همچو سرو جویباری

به چهره همچو باغ نوبهاری

تو سرتا پا دلاویزی و لیکن

دلی در سینه همچون سنگ داری

رسم یاری

تو از دیدار خـُرّم چون بهاری

تو از رخسار چون چینی نگاری

دریغا گر چو ماه آفتابی

نمی دانی تو راه و رسم یاری

سوار و پیاده

تو معذوری که تو همچون سواری

زرنج رهرو آگاهی نداری

منم چون خار خشک اند بیابان

تو سروی در کنار جویباری

گریه و خنده

چه سود ار من همی گریم به زاری

که از حالم تو آگاهی نداری

همی خندی بر آب دیدۀ من

چو گل بر گریۀ ابر بهاری

زور عشق

بسا آهو که دیدم مـَرغزاری

خروشان پیش او شیر شکاری

بسا دل سوخته دیدم خداوند

که پیش بنده ای می کرد زاری

خواب و بیداری

به نیکی یاد باد آن روزگاری

که بود اندر کنارم چون تو یاری

قضا در خواب بود و بخت بیدار

مگر در خواب دیدم نوبهاری

خواری

به هر دردی شکیبم جز به خواری

مخواه از من به خواری بردباری

مرا مردن بـِه از خواری کشیدن

خدایا تا به کی خوارم گذاری؟

بهار خرّم

درخت پرگل و باغ بهاری

بهار خـُرّم و ماه حصاری

نگار قندهار و شمسۀ چین

گل کابل چراغ گلبهاری

بخشایش

ز تو دیدم فراوان خوب کاری

مگر بخشایش و آمرزگاری

گنه کردم ز بهر آزمایش

که تا بینم ز بخشایش چه داری

شیر و روباه

گمان بردم که تو شیر شکاری

نگیری جز گوزن مرغزاری

ندانستم که تو روباه پیری

نظر اندر پی خرگوش داری

چون ننالم؟

بنالد جامه چون از هم بدرّی

بگرید رز چو شاخ او ببـُرّی

ننالم چون؟ چه کم دیدم ازآنان؟

که من مانم تو از پیشم بپـرّی

صبوری

نگارا گرچه از پیشم تو دوری

سرم را چشم و چشمم را تو نوری

صبوری بی تو معنایی ندارد

تو جانی، چون شود بی جان صبوری

دور و نزدیک

چو دورم نیست در دردم صبوری

چو نزدیکم همی ترسم زدوری

تنوری برفروزم زآتش دل

که هم دوری بسوزد هم صبوری

زیبای ناز

به تو نازم که تو زیبای نازی

بسازم با تو گر با من نسازی

زکان حسن چندین گنج داری

به چندین گنج زیبد گر بنازی

شب دلفروز

شبا بس خرّمی و دلفروزی

همه کس را شبی ما را چو روزی

چو خورشید است مهمان من ای شمع

تو هم باید بسازی و بسوزی

حالی خوش باش

بدان روزی که بگذشته چه نالی؟

وزان روزی که نامد چه سگالی؟

به روز نامده وز روز رفته

مخور غم جان من خوش باش حالی

بازتیزچنگ

نه من طفلم که بفریبم به رنگی

نه من مرغم که بنشینم به سنگی

ولی درمانده ام در چنگ عشقت

که باز عشق دارد تیز چنگی

یک روز ...

رسد روزی که بر یادم بنالی

رخ گلگونه برخاکم بمالی

دل از کینه به سوی مهر تابی

بیایی و ببینی جای خالی

چاره

خدایا چارۀ بیچارگانی

مرا و جز مرا چاره تو دانی

چنان کز شب برآری روز روشن

شبم را روز کردن می توانی

با باد

شوم با باد گویم تو همانی

که بوی از یار من بردی نهانی

به حقّ آنکه بوی از وی گرفتی

بیاور زان گل خوشبو نشانی

نفرین

بترسم ازقضای آسمانی

ولی گویم همین از دل گرانی

تو را بی من مبادا شادمانی

مرا بی تو مبادا زندگانی

شادی

به شادی دار دل را تا توانی

که افزاید ز شادی زندگانی

چو روز زندگی بر کس نپاید

ببر سودی ز ایّام جوانی

دردم نمی دانی

بگردم در جهان چون کاروانی

که تا یابم ز گمگشته نشانی

مرا هم دل بشد هم دوست از دست

تو که پندم دهی دردم چه دانی؟

گمان بد ندارم

به نیکی درمبادم زندگانی

اگر من بر تو بد دارم گمانی

بخواهم عذر اگر کردم گناهی

ببخشی یا نبخشی خود تو دانی

بی هوای تو؟

نخواهم بی هوایت زندگانی

نجویم بی وفایت شادمانی

اگر جانم ز مهرت سیر گردد

نبینم خیر الهی از جوانی

سنبلستان

الا ای باد تـُندی کن زمانی

درآن تـُندی بهم برزن جهانی

بجـُنبان گیسوانش را ز بالین

بیار از سنبلستانش نشانی

باغبان

ز تو تندی و از من خوش زبانی

ز تو دشنام و از من مهربانی

به آزار تو از تو رو نتابم

که تو باغ دلم را باغبانی

خون ریز

چه باید ریختن خون جوانی

که هرگز برتو نامد زو زیانی

زبس کو بر تو دارد مهربانی

تو او را خوشتری از زندگانی

ناتوانی و درد

چنان گشتم ز درد و ناتوانی

که مرگم خوشتراست از زندگانی

مرا زین درد کی باشد رهایی

که درمانم تویی دردم ندانی

یار دیگران

فدای عاشقی کردم جوانی

فدای مهر جانان زندگانی

گمان بردم که ما با هم بمانیم

ندانستم که یار دیگرانی

گل ناز

گلی کز رنگ او آید جوانی

گلی کز بویش آید زندگانی

گلی کو را به دل باید بجویی

گلی که قدر او باید بدانی

درخت مهربانی

مرا در دل درخت مهربانی

به چه ماند به سرو بوستانی

تو را در دل درخت مهربانی

به چه ماند به اشجار خزانی

بیگانه

همی نازی که داری ارغوانی

ندانی کز تو گم شد بوستانی

چرا با دوستان بیگانه گشتی

چرا آرام جان دشمنانی

وفای من

کنم چندان وفا و مهربانی

که جور خویش و مهر من بدانی

وفای تو من اکنون بیش دارم

تو گر سنگین دل و نامهربانی

یاد و نام من

رونده یاد من در هر زبانی

فتاده نام من در هر دهانی

همی خواند به هر دشتی و رودی

سرود عشق من آوازخوانی

بهارمهر

تو خود دانی که من در مهربانی

بنا کردم بهار جاودانی

خزان کردی تو آن خـُرّم بهارم

کنون سرو بهار دیگرانی

مرا دیده بودی

مرا دیدی به ناز و مهربانی

فروزانتر ز ماه آسمانی

کنون بالای چون سروم دوتا گشت

گل رخسار من شد زعفرانی

دو نیمه

نهادم نیمه ای از زندگانی

میان درد و ننگ جاودانی

به دیگر نیمه خواهم بود دلشاد

دریغا رفت در غمها جوانی

مهربان شو

مبند از کینه راه شادمانی

مکش یکباره شمع مهربانی

مبر مهر از چو من پرمهر یاری

مگر مهرم به کار آید زمانی

جهان بدکار

جهانا جز بدی کردن ندانی

دهی شادی و بازش می ستانی

گر از نوشم دهی یکبار جامی

دم دیگر چرا زهرم چشانی؟

باد خوشبوی

بدانم من چو باشد باد خوشبوی

که شاد و تندرست است آن پریروی

بیارد نرگس و سوری و سنبل

ازآن چشم و ازآن روی و ازآن موی

عمر گمکرده

برآن عمری که گم کردی همی موی

چو زین معشوق یاد آری همی گوی

دریغا آنهمه امّیدواری

دریغا آنهمه رنج و تکاپوی

به تو می نالم

بکن با من نگارا هرچه خواهی

که تو بر من خداوندی و شاهی

به تو نالم که جز تو کس ندارم

تو دل را هم گواهی هم پناهی

تا کی؟

بگو ای آفتاب دلربایی

به خوبی یافته فرمانروایی

در اقلیم تو می تازند تا کی

سپاه بی وفایی و جدایی

چگونه؟

تو را چون دل دهد جـُستن جدایی؟

ز رویی من بـُریدن آشنایی

تو آنی کت همی خواندم وفادار

گرفتی راه و رسم بی وفایی

اژدهای جدایی

تو سال و ماه با آن اژدهایی

که از وی نیست عاشق را رهایی

مگر یک روز بر تو راه گیرد

نباشد اژدهایی چون جدایی

جدایی و امید

چه خوش روزی بود روز جدایی

اگر با وی نباشد بی وفایی

اگر چه تلخ باشد فرقت یار

امیدت بخشد از تلخی رهایی

غریبی

غریب ارچند باشد پادشایی

بنالد چون نبیند آشنایی

غریبم من غریبم من غریبم

کجایی آشنای من کجایی؟

کجایی

کجایی ای مه تابان کجایی

چرا از باختر برمی نیایی

نشستم درخراسان دیده بر راه

که یا خوانی مرا یا خود بیایی

کجایی ای؟

مرا تا هست با عشق آشنایی

نبیند چشم بختم روشنایی

دو چشم من پرآب و دل پر از درد

کجایی ای گل خندان کجایی

چشم بخت

مرا تا هست با عشق آشنایی

نبیند چشم بختم روشنایی

بدیدی چشم بختم روشنایی

نماندی گر نشانی از جدایی

خواب و بیداری

چو در خوابم همی مهرم نمایی

چو بی خوابم همی دردم فزایی

اگر در خواب مهر من گزینی

به بیداری در آزارم چرایی؟

جدایی و آشنایی

همه عمری توان جـُستن جدایی

ولیکن جـُست نتوان آشنایی

درخت آسان بود از بیخ کندن

چو کندی نیست آسان جابجایی

دور و نزدیک

چو دورم نیست در دردم صبوری

چو نزدیکم همی ترسم زدوری

تنوری برفروزم زآتش دل

که هم دوری بسوزد هم صبوری

شب دلفروز

شبا بس خرّمی و دلفروزی

همه کس را شبی ما را چو روزی

چو خورشید است مهمان من ای شمع

تو هم باید بسازی و بسوزی

جفاکش و جفاجوی

چه خواهم دید ازآن سرو سمن بوی؟

چه خواهم دید از آن ماه سخن گوی؟

نه چون من بر زمین باشد جفاکش

نه چون او در جهان باشد جفاجوی

روی زرد

مرا از داغ هجران زرد شد روی

به می زردی ز روی من فروشوی

می گلگون کند گلگون دو رخ را

رخ گلگون اگر جویی ز می جوی

دعای مادر؟

مرا مادر دعا کردست گویی

که از تو دور بادا هرچه جویی

ازآن از آرزوها دور ماندم

تو را جویم که تنها آرزویی

گلی با بوی او


تو بنشینی و از من صبر جویی

صبوری چون کنم بی دل، نگویی

نشانم ده در این گلشن گلی را

که دارد از دل و دلدار بویی

دل ازدام جسته

اگر خود رأی دارم مهرجویی

بدین دل مهر چون ورزم؟ نگویی

دلی رسته ز بیم و جسته از دام

همان بهتر که از وی دست شویی


--------------پایان

...................گرفتم بیتی از فخری به تضمین

....................نوشتم این دوبیتیهای رنگین

.....................به ارمان تحفه ای باشد ز فکرت

.....................دوبیتی های نغز ویس و رامین

شهر اتاوا 9 دسمبر 2009

آصف فکرت